·.¸¸.·♩♪♫ تمام چیزے کـہ میخواستیم♫♪♩·.¸¸.·
·.¸¸.·♩♪♫ تمام چیزے کـہ میخواستیم♫♪♩·.¸¸.·
·.¸¸.·♩♪♫Everything we wanted♫♪♩·.¸¸.·
part³
دخترک که گریه گریه هایش تبدیل به هق هق شده بود ادامه داد«خواهش میکنم... هق... این در کوفتیو باز کنید خواهش میکنم...هق...من باید برم...پدرم منتظرمه...خواهش میکنم...اون خیلی...هق...تنهاست...هق»
پسر که از صدای دخترک خسته شده بود به سمت اتاق رفت و در ان را باز کرد و با خونسردی همیشگی اش گفت«خود پدرت تورو به این حال گذاشته»
دخترک که حالا همراه هق هق و گریه حس تعجب را داشت گفت«هق...چی...گفتی؟»
پسر که ترسی از ناراحت شدن دخترک نداشت گفت«پدرت توی «مستی»سر تو با من«قمار»کرد و باخت پس تو مال منی»
انگار قلب گرم دخترک دیگر نمی تپید با اینکه فهمید که پدر عزیزش در حال«مستی» و ندانسته سر او قمار کرده بود اما باز هم از پدرش دلخور بود که چگونه حتی در حال«مستی» جرئت کرده است که بر سر تک دختر عزیزش که حتی میتوانست جانش را هم برایش بدهد«قمار»کرده شاید از ان خسته شده بود اما پدرش اینگونه ادمی نبود که چنین کاری کند
پس بلند شد و تمام جرئتش را برای گفتن حرفش جمع کرد و در چشمان پسر روبه رویش زل زد و داد زد«تو دروغگویی پدر من همچین ادمی نیست تو دیوو...» حرفش با بی حس شدن سمت راست صورتش قطع شد
پسر باز هم با خونسردی کامل به دخترک گفت« صبر کن ببینم تو به من گفتی دیوونه به من گفتی دیوونه»
دخترک که از نظر پسر گستاخ بود ادامه داد«چجور جرئت میکنی منو بزنی مرتیکه دیوونه(قصد توهین ندارم همین پسره بایسمه:) اره گفتم که چی مثلا میخوای چه غلطی بکنی واقعا خیلی پرروئی»
پسر باز هم با خونسرذی ادامه داد«پررو تویی که با من اینطور حرف بزنی من یه بشکن بزنم تو رو با صد تا شلاغ شکنجه میکنن اصن میدونی من کیم؟»
دخترک ادامه داد«نه نمیدونم چه گوهی هستی ولی میدونم خیلی بیشعوری»
دخترک این را گفت و محو زیبایی پسرک شد،لب های قلوه ای و قرمز رنگ،موهای مشکی و براق و البته لخت پسرک،ترقوه ای که از باز بودن دو دکمه اول پیراهن پسر مشخص بود
غرق در دیدن زیبایی های پسر روبه رویش بود که با حرف پسر سرجایش خشکش زد«که نمیدونی من چه گوهیم من هوانگ هیونجینم من یه مافیای بزرگم که هرکی منو میبینه تا زانو خم میشه حالا فهمیدی من چه گوهیم؟»
پسر جمله اخر را با تمسخر بیان کرد و ادامه داد«قانونا رو هم خانم هان بهت میگه» و به دختر پشت کرد و رفت چشمان دخترک به قدم های پسر یا بهتر بگم مافیا چشم دوخت
پس از مدتی کوتاه خانم جوانی که به ان میخورد خانم هان باشد به داخل اتاق قدم گذاشت و گفت«قانونای اینجا این ها هستن¹ به هیچ وجه فکر فرار نمی کنی وگرنه خیلی بد میشه²هرچیزی که ارباب گفت میگی باشه و
لایک⁵کامنت ⁴
ببخشید بد شد تازه کارم
·.¸¸.·♩♪♫Everything we wanted♫♪♩·.¸¸.·
part³
دخترک که گریه گریه هایش تبدیل به هق هق شده بود ادامه داد«خواهش میکنم... هق... این در کوفتیو باز کنید خواهش میکنم...هق...من باید برم...پدرم منتظرمه...خواهش میکنم...اون خیلی...هق...تنهاست...هق»
پسر که از صدای دخترک خسته شده بود به سمت اتاق رفت و در ان را باز کرد و با خونسردی همیشگی اش گفت«خود پدرت تورو به این حال گذاشته»
دخترک که حالا همراه هق هق و گریه حس تعجب را داشت گفت«هق...چی...گفتی؟»
پسر که ترسی از ناراحت شدن دخترک نداشت گفت«پدرت توی «مستی»سر تو با من«قمار»کرد و باخت پس تو مال منی»
انگار قلب گرم دخترک دیگر نمی تپید با اینکه فهمید که پدر عزیزش در حال«مستی» و ندانسته سر او قمار کرده بود اما باز هم از پدرش دلخور بود که چگونه حتی در حال«مستی» جرئت کرده است که بر سر تک دختر عزیزش که حتی میتوانست جانش را هم برایش بدهد«قمار»کرده شاید از ان خسته شده بود اما پدرش اینگونه ادمی نبود که چنین کاری کند
پس بلند شد و تمام جرئتش را برای گفتن حرفش جمع کرد و در چشمان پسر روبه رویش زل زد و داد زد«تو دروغگویی پدر من همچین ادمی نیست تو دیوو...» حرفش با بی حس شدن سمت راست صورتش قطع شد
پسر باز هم با خونسردی کامل به دخترک گفت« صبر کن ببینم تو به من گفتی دیوونه به من گفتی دیوونه»
دخترک که از نظر پسر گستاخ بود ادامه داد«چجور جرئت میکنی منو بزنی مرتیکه دیوونه(قصد توهین ندارم همین پسره بایسمه:) اره گفتم که چی مثلا میخوای چه غلطی بکنی واقعا خیلی پرروئی»
پسر باز هم با خونسرذی ادامه داد«پررو تویی که با من اینطور حرف بزنی من یه بشکن بزنم تو رو با صد تا شلاغ شکنجه میکنن اصن میدونی من کیم؟»
دخترک ادامه داد«نه نمیدونم چه گوهی هستی ولی میدونم خیلی بیشعوری»
دخترک این را گفت و محو زیبایی پسرک شد،لب های قلوه ای و قرمز رنگ،موهای مشکی و براق و البته لخت پسرک،ترقوه ای که از باز بودن دو دکمه اول پیراهن پسر مشخص بود
غرق در دیدن زیبایی های پسر روبه رویش بود که با حرف پسر سرجایش خشکش زد«که نمیدونی من چه گوهیم من هوانگ هیونجینم من یه مافیای بزرگم که هرکی منو میبینه تا زانو خم میشه حالا فهمیدی من چه گوهیم؟»
پسر جمله اخر را با تمسخر بیان کرد و ادامه داد«قانونا رو هم خانم هان بهت میگه» و به دختر پشت کرد و رفت چشمان دخترک به قدم های پسر یا بهتر بگم مافیا چشم دوخت
پس از مدتی کوتاه خانم جوانی که به ان میخورد خانم هان باشد به داخل اتاق قدم گذاشت و گفت«قانونای اینجا این ها هستن¹ به هیچ وجه فکر فرار نمی کنی وگرنه خیلی بد میشه²هرچیزی که ارباب گفت میگی باشه و
لایک⁵کامنت ⁴
ببخشید بد شد تازه کارم
۳.۸k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.