☆♡پارت: ۴♡☆
☆♡پارت: ۴♡☆
بعد دانشگاه...
مین سو و سوجین داشتن از حیاط دانشگاه میومدن بیرون و قدم زنان به سمت خونه میرفتن...
مین سو: اونی کی میری سرکار؟
سوجین: مثل همیشه ساعت ۷ برای چی؟
مین سو: هیچی می خواستم برم خرید تقریبا همه چی تموم شده...
سوجین: باشه برو...
بعد هر دو سکوت کردن و به اطراف نگاه می کردن و قدم می زدن...
مین سو: اونی...
سوجین: بله؟
مین سو: تو بار که کار میکنی همچی رو به راهه؟ اذیت که نمیشی؟
سوجین: نه.. همچی خوبه...
مین سو: معذرت می خوام...
سوجین: چرا؟
مین سو: من همیشه باعث درد سرتم...
سوجین: نه اصلا این طور نیست چی باعث شده همچین فکری بکنی؟
مین سو: به خاطر من مجبور شدی بری اونجا کار کنی که بتونم برم دانشگاه... امروزم به خاطر من با اون پسره دعوات شد.. معلوم بود پسره شریه فک نکنم دست از سرت برداره...
سوجین: نخیر اصلا هم اینطوری نیست... من به خاطر هر دومونم اونجا کار میکنم.. بعدشم اون پسره ی بی شعور غلط میکنه دست از سرمون برنداره حسابشو میرسم...
مین سو: نه ولش کن باهاش درگیر نشو...
سوجین: باشه اما نا وقتی که اون کاری به کارم نداشته باشه...
مین سو: اونی...
سوجین: بازچیه؟
مین سو: منم الان ۱۸ سالم شده.. منم می تونم کار کنم...
سوجین: اصلا فکرشم نکن... تو باید درستو بخونی!
مین سو: اما...
سوجین: اما بی اما همین که گفتم دیگه بی خیال شو!
دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد و به راهشون ادامه دادن...
*جونگ کوک*
بعد از مدرسه با تهیونگ قرار شد که بریم خونه ما... تو ماشین بودم و داشتیم به طرف خونه حرکت می کردیم... اون دختره پر رو از فکرم بیرون نمی رفت.. تاحالا هیچ کس جرئت نکرده بود با من اونطوری حرف بزنه...
جونگ کوک: تهیونگ...
تهیونگ: هوم؟
جونگ کوک: گفتی بعدا حالشونو میگیریم.. نقشه ای داری؟
تهیونگ: نه.. اونطوری گفتم که بیخیالشون بشی
لایک و کامنت فراموش نشه... ❤
بعد دانشگاه...
مین سو و سوجین داشتن از حیاط دانشگاه میومدن بیرون و قدم زنان به سمت خونه میرفتن...
مین سو: اونی کی میری سرکار؟
سوجین: مثل همیشه ساعت ۷ برای چی؟
مین سو: هیچی می خواستم برم خرید تقریبا همه چی تموم شده...
سوجین: باشه برو...
بعد هر دو سکوت کردن و به اطراف نگاه می کردن و قدم می زدن...
مین سو: اونی...
سوجین: بله؟
مین سو: تو بار که کار میکنی همچی رو به راهه؟ اذیت که نمیشی؟
سوجین: نه.. همچی خوبه...
مین سو: معذرت می خوام...
سوجین: چرا؟
مین سو: من همیشه باعث درد سرتم...
سوجین: نه اصلا این طور نیست چی باعث شده همچین فکری بکنی؟
مین سو: به خاطر من مجبور شدی بری اونجا کار کنی که بتونم برم دانشگاه... امروزم به خاطر من با اون پسره دعوات شد.. معلوم بود پسره شریه فک نکنم دست از سرت برداره...
سوجین: نخیر اصلا هم اینطوری نیست... من به خاطر هر دومونم اونجا کار میکنم.. بعدشم اون پسره ی بی شعور غلط میکنه دست از سرمون برنداره حسابشو میرسم...
مین سو: نه ولش کن باهاش درگیر نشو...
سوجین: باشه اما نا وقتی که اون کاری به کارم نداشته باشه...
مین سو: اونی...
سوجین: بازچیه؟
مین سو: منم الان ۱۸ سالم شده.. منم می تونم کار کنم...
سوجین: اصلا فکرشم نکن... تو باید درستو بخونی!
مین سو: اما...
سوجین: اما بی اما همین که گفتم دیگه بی خیال شو!
دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد و به راهشون ادامه دادن...
*جونگ کوک*
بعد از مدرسه با تهیونگ قرار شد که بریم خونه ما... تو ماشین بودم و داشتیم به طرف خونه حرکت می کردیم... اون دختره پر رو از فکرم بیرون نمی رفت.. تاحالا هیچ کس جرئت نکرده بود با من اونطوری حرف بزنه...
جونگ کوک: تهیونگ...
تهیونگ: هوم؟
جونگ کوک: گفتی بعدا حالشونو میگیریم.. نقشه ای داری؟
تهیونگ: نه.. اونطوری گفتم که بیخیالشون بشی
لایک و کامنت فراموش نشه... ❤
۱۲.۸k
۰۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.