حصار تنهایی من پارت ۴۸
#حصار_تنهایی_من #پارت_۴۸
دستگاه شوکو آوردن. نمی دونم چه جوری خودمو پرت کردم تو اتاق. مامانمو صدا زدم... مامان ...مامان تو رو خدا چشماتو باز کن ...مامان نفس بکش...
یه خانم پرستار سرم داد زد «تواینجا چیکار میکنی؟خانم موسوی ببرش بیرون» خانمه هم منو می کشید.
با گریه بی جون گفتم: خانم خواهش می کنم مامان منو برگردونید ...نذارید بمیره. من کس دیگه ای رو جز اون ندارم.
منو کشون کشون انداختن بیرون، درو بستن. پرده شیشه هم کشیدن. دیگه مامانمو ندیدم. هم اشکام مانع دیدم شده بود هم در بسته و پرده ی کشیده. یه چشمم به در بود یه چشمم به شیشه. شاید یکیشون باز بشه و بفهمم مامانم زنده است یا نه؟
هر یک ثانیه برای من یک عمر گذشت ...دعا می خوندم، نذر کردم ،ذکر می گفتم هر چی توی این چند سال یاد گرفته بودم که موقع مشکلات بگم، همه رو با چشم گریون گفتم. در باز شد دکترش اومد بیرون با قیافه ناراحت.
بهش نگاه کردم؛ یه جواب می خواستم زنده است؟ سرشو از روی تاسفم تکون داد و گفت: متاسفم تموم کرد.
تموم کرد !!!این کلمه برام آشنا بود ... وقتی یکی می مرد می گفتن تموم کرده... تازه فهمیدم چه خاکی تو سرم شده، سر جام خشکم زد. پاهام سنگین شده بود. توان بلند کردنشو نداشتم. روی زمین می کشیدمشون. خودمو به اتاق رسوندم. مامانمو دیدم. بالشت زیر سرش نبود. یه ملحفه سفید روش کشیده بودن. رفتم لبه تخت نشستم، خودمو انداختم روش، گریه می کردم، ناله کردم، صداش زدم اما فایده نداشت چشماشو باز نکرد، بیرحم شده بود. حتی دلش به حال گریه هام هم نسوخت. کسی نبود. هیچ کس توی بیمارستان نبود آرومم کنه.نه فامیلی نه دوستی نه آشنایی ،چند تا پرستار به بهونه آروم کردنم می خواستن منو از مامانم جدا کنن ،که ببرنش سرد خونه. حالی دیگه برام نمونده بود با همون بی رمقیم می
خواستم از دست پرستارا رها بشم و گفتم «: مامانمو دارید کجا می برید؟تو رو خدا نبریدش؟اون زنده ست
مامانمو که از اتاق بردن بیرون، پاهام شل شد. احساس فلج شدن می کردم. افتادم رو زمین. اتاق بیمارستان دور سرم می چرخید. سرم گیج شد... چشام سیاهی رفت...
*
دستگاه شوکو آوردن. نمی دونم چه جوری خودمو پرت کردم تو اتاق. مامانمو صدا زدم... مامان ...مامان تو رو خدا چشماتو باز کن ...مامان نفس بکش...
یه خانم پرستار سرم داد زد «تواینجا چیکار میکنی؟خانم موسوی ببرش بیرون» خانمه هم منو می کشید.
با گریه بی جون گفتم: خانم خواهش می کنم مامان منو برگردونید ...نذارید بمیره. من کس دیگه ای رو جز اون ندارم.
منو کشون کشون انداختن بیرون، درو بستن. پرده شیشه هم کشیدن. دیگه مامانمو ندیدم. هم اشکام مانع دیدم شده بود هم در بسته و پرده ی کشیده. یه چشمم به در بود یه چشمم به شیشه. شاید یکیشون باز بشه و بفهمم مامانم زنده است یا نه؟
هر یک ثانیه برای من یک عمر گذشت ...دعا می خوندم، نذر کردم ،ذکر می گفتم هر چی توی این چند سال یاد گرفته بودم که موقع مشکلات بگم، همه رو با چشم گریون گفتم. در باز شد دکترش اومد بیرون با قیافه ناراحت.
بهش نگاه کردم؛ یه جواب می خواستم زنده است؟ سرشو از روی تاسفم تکون داد و گفت: متاسفم تموم کرد.
تموم کرد !!!این کلمه برام آشنا بود ... وقتی یکی می مرد می گفتن تموم کرده... تازه فهمیدم چه خاکی تو سرم شده، سر جام خشکم زد. پاهام سنگین شده بود. توان بلند کردنشو نداشتم. روی زمین می کشیدمشون. خودمو به اتاق رسوندم. مامانمو دیدم. بالشت زیر سرش نبود. یه ملحفه سفید روش کشیده بودن. رفتم لبه تخت نشستم، خودمو انداختم روش، گریه می کردم، ناله کردم، صداش زدم اما فایده نداشت چشماشو باز نکرد، بیرحم شده بود. حتی دلش به حال گریه هام هم نسوخت. کسی نبود. هیچ کس توی بیمارستان نبود آرومم کنه.نه فامیلی نه دوستی نه آشنایی ،چند تا پرستار به بهونه آروم کردنم می خواستن منو از مامانم جدا کنن ،که ببرنش سرد خونه. حالی دیگه برام نمونده بود با همون بی رمقیم می
خواستم از دست پرستارا رها بشم و گفتم «: مامانمو دارید کجا می برید؟تو رو خدا نبریدش؟اون زنده ست
مامانمو که از اتاق بردن بیرون، پاهام شل شد. احساس فلج شدن می کردم. افتادم رو زمین. اتاق بیمارستان دور سرم می چرخید. سرم گیج شد... چشام سیاهی رفت...
*
۸.۹k
۲۱ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.