داستانشب

#داستان_شب..



گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت کعبه رود. با کاروانی همراه شد و چون توانایی پرداخت برای مرکبی نداشت، پیاده سفر کرده و خدمت دیگران می کرد.
تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت. زیر درختی، مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد. دریافت که از خجالت اهل و عیال در عدم کسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است که خود و خانواده اش در گرسنگی به سر برده اند.
شیخ چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو .
مرد بینوا گفت: مرا رضایت نیست تو در سفر حج در خرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم؛
شیخ گفت :
حج من تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف کنم به ز آنکه هفتاد بار زیارت آن بنا کنم ...

📙 کشکول
👤 شیخ بهائی
دیدگاه ها (۱۷)

‌دوست داشتن، هیچ‌وقت "زورکی نبوده و نیست"نمی‌توانی با مهربان...

‌میدانستم تهش می بازم!اما باز هم اصرار داشتم ادامه دهمدلیلی ...

#دیالوگ_برتر...همان‌طور که می‌دانید دل ما آدم‌ها درست مثل خا...

#دنیای_حیوانات...این موجود عجیب با نام Harpa Eagle شناخته می...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط