میدانی چه دلهره ای داشتم ؟قرار ِاول را می گویم ...تن و دستانم میلرزید ...غوغایی در وجودم شعله ور بود ...چشمم به چشمانش افتاد ...او به من لبخند زد ...و اینجا بود شروع ِآرامش ..و پاییز شد اغاز باهم بودنمان