فیک جونگکوک ( وانشات )
#فیک #جونگکوک ( #وانشات )
صفحه اول ، #عشق
(پارت ۲)
چشاتو گرد کردی خودتم از کارت تعجب کرده بودی'
کوک با تعجب بهت نگاه کرد'
تپش قلبش که خیلی خیلی تند شده بود رو کاملا حس میکردی'
کوک:ع..عا...ت..تو الان منو...بوس کردی؟!
ا/ت:آره و..ولی تو اول داشتی اینکارو میکردی من...من...فقط سرعتشو بیشتر کردم!
کوک:جدی؟؟
ا/ت:خب...آره
که همون لحظه گوشی کوک زنگ خورد'
تو دلت:ایش این کدوم مزاحمیه
از کمپانی با کوک تماس گرفته بودن و ظاهرا کوک باید خودشو سریع میرسوند اونجا
خداحافظی کرد و رفت
کوک اگه میدونست تو دوست پسر داری قطعا اینکارو نمیکرد اما تو کوکو بیشتر از دوست پسرت دوست داشتی
تلفنت زنگ خورد
دوست پسرت(چا اون وو) بود
جواب دادی
ا/ت:بله؟؟
چا اون وو:چطططوری ا/ت
ا/ت: ممنون تو چطوری
چا اون وو : چرا انقدر سرد حرف میزنی؟چیزی شده؟؟
ا/ت : نه فقط خستم
چا اون وو: خب پس بعدا بهت میگم ، برو استراحت کن
ا/ت:باشه هروقت تونستم باهات تماس میگیرم
قطع کردی'
نمیتونستی بین کوک و چا اون وو انتخاب کنی
خاطرات خیلی خوبی با چا اون وو داشتی و یه جورایی بهش وابسته بودی اما واقعا به کوک از ته قلب علاقه داشتی
خیلی وقت بود کوکو دوست داشتی حتی قبل از دبیوش چون با هم ، هم دانشگاهی بودین
اون تورو نمیدید اما تو همیشه نگاهت روی اون بود حتی قبل از قرار گذاشتنت با چا اون وو ، چون میدونستی جونگکوک هیچ وقت قرار نیست دختری مثل تورو دوست داشته باشه...
از دید کوک:
تو راه کمپانی بودم اما انقدر ذهنم درگیر ا/ت بود که اصن نفهمیدم کی رسیدم
تو دانشگاه خیلی حواسم بهش بود!
اون نمیفهمید اما من واقعو هواشو داشتم
میدونستم همیشه داره نگام میکنه ، میخواستم آروم اروم بهش نزدیک شم و بگم بهش علاقه دارم
اما بعد یه مدت اون با پسری به اسم چا اون وو قرار گذاشت!
یه مدت یکی دیگه شده بودم
اصلا رو کارم تمرکز نداشتم!
یهو با صدای بوق کامیون ب خودم اومدم...
یه دفعه همه جا تاریک شدو و آخرین چیزی ک یادمه صدای جیغ مردمه.
ادامه دارد.....
صفحه اول ، #عشق
(پارت ۲)
چشاتو گرد کردی خودتم از کارت تعجب کرده بودی'
کوک با تعجب بهت نگاه کرد'
تپش قلبش که خیلی خیلی تند شده بود رو کاملا حس میکردی'
کوک:ع..عا...ت..تو الان منو...بوس کردی؟!
ا/ت:آره و..ولی تو اول داشتی اینکارو میکردی من...من...فقط سرعتشو بیشتر کردم!
کوک:جدی؟؟
ا/ت:خب...آره
که همون لحظه گوشی کوک زنگ خورد'
تو دلت:ایش این کدوم مزاحمیه
از کمپانی با کوک تماس گرفته بودن و ظاهرا کوک باید خودشو سریع میرسوند اونجا
خداحافظی کرد و رفت
کوک اگه میدونست تو دوست پسر داری قطعا اینکارو نمیکرد اما تو کوکو بیشتر از دوست پسرت دوست داشتی
تلفنت زنگ خورد
دوست پسرت(چا اون وو) بود
جواب دادی
ا/ت:بله؟؟
چا اون وو:چطططوری ا/ت
ا/ت: ممنون تو چطوری
چا اون وو : چرا انقدر سرد حرف میزنی؟چیزی شده؟؟
ا/ت : نه فقط خستم
چا اون وو: خب پس بعدا بهت میگم ، برو استراحت کن
ا/ت:باشه هروقت تونستم باهات تماس میگیرم
قطع کردی'
نمیتونستی بین کوک و چا اون وو انتخاب کنی
خاطرات خیلی خوبی با چا اون وو داشتی و یه جورایی بهش وابسته بودی اما واقعا به کوک از ته قلب علاقه داشتی
خیلی وقت بود کوکو دوست داشتی حتی قبل از دبیوش چون با هم ، هم دانشگاهی بودین
اون تورو نمیدید اما تو همیشه نگاهت روی اون بود حتی قبل از قرار گذاشتنت با چا اون وو ، چون میدونستی جونگکوک هیچ وقت قرار نیست دختری مثل تورو دوست داشته باشه...
از دید کوک:
تو راه کمپانی بودم اما انقدر ذهنم درگیر ا/ت بود که اصن نفهمیدم کی رسیدم
تو دانشگاه خیلی حواسم بهش بود!
اون نمیفهمید اما من واقعو هواشو داشتم
میدونستم همیشه داره نگام میکنه ، میخواستم آروم اروم بهش نزدیک شم و بگم بهش علاقه دارم
اما بعد یه مدت اون با پسری به اسم چا اون وو قرار گذاشت!
یه مدت یکی دیگه شده بودم
اصلا رو کارم تمرکز نداشتم!
یهو با صدای بوق کامیون ب خودم اومدم...
یه دفعه همه جا تاریک شدو و آخرین چیزی ک یادمه صدای جیغ مردمه.
ادامه دارد.....
۸.۵k
۲۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.