کودک بودم
کودک بودم
گریه ام میگرفت
میگفتند تو دیگر بزرگ شده ای
گریه برای چیست؟
و من اندیشیدم آدم بزرگ ها گریه نمیکنند!
کمی بزرگتر شدم
دلم عروسک خواست
خندیدند و گفتند:
تو دیگر باید به فکر جهازت باشی!
عروسک؟؟
فهمیدم آدم بزرگ ها از علاقیاتشان میگذرند تا به چیزی که جبر روزگار است برسند!
بزرگتر شدم!
گاهی به آدم بزرگی علاقه ی شدیدی پیدا میکردم که دوطرفه نبود یا اگر بود به شدت علاقه ی کودکانه ی من نبود!!
و من فهمیدم آدم بزرگ ها دل هم ندارند و یا اگر دارند...نمیدانم...
شاید چرکین...
نه!
اما دلشان دل کودکانه نیست!
بزرگتر شدم
زندگی شد بدون عروسک_های کوچک قشنگم!
با دلی که چرکین نبود! اما دیگر کودکانه هم به کسی عشق نمیورزید...
و با چشم هایی ک بغضشان همیشه در گلو خفه مےشد
چون من حالا یک آدم بزرگ شده بودم!
در اوج بزرگی عهد بستم با دخترم بگویم: آدم بزرگ_ها جیغ میکشند! گریه میکنند! و منتظر مدالِ نه چندان نفیسِ صبور بودن و دریا_دلی نمےنشینند
گریه ام میگرفت
میگفتند تو دیگر بزرگ شده ای
گریه برای چیست؟
و من اندیشیدم آدم بزرگ ها گریه نمیکنند!
کمی بزرگتر شدم
دلم عروسک خواست
خندیدند و گفتند:
تو دیگر باید به فکر جهازت باشی!
عروسک؟؟
فهمیدم آدم بزرگ ها از علاقیاتشان میگذرند تا به چیزی که جبر روزگار است برسند!
بزرگتر شدم!
گاهی به آدم بزرگی علاقه ی شدیدی پیدا میکردم که دوطرفه نبود یا اگر بود به شدت علاقه ی کودکانه ی من نبود!!
و من فهمیدم آدم بزرگ ها دل هم ندارند و یا اگر دارند...نمیدانم...
شاید چرکین...
نه!
اما دلشان دل کودکانه نیست!
بزرگتر شدم
زندگی شد بدون عروسک_های کوچک قشنگم!
با دلی که چرکین نبود! اما دیگر کودکانه هم به کسی عشق نمیورزید...
و با چشم هایی ک بغضشان همیشه در گلو خفه مےشد
چون من حالا یک آدم بزرگ شده بودم!
در اوج بزرگی عهد بستم با دخترم بگویم: آدم بزرگ_ها جیغ میکشند! گریه میکنند! و منتظر مدالِ نه چندان نفیسِ صبور بودن و دریا_دلی نمےنشینند
۲.۰k
۰۱ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.