جدایی باور نکردنی
جدایی باور نکردنی
#پارت۱۲
کارش رو ساخت وبا عصبانیت اومد سمتم انگار خیلی ترسیده بود .با داد به هم گفت :
تهیونگ: مگه نگفتم خونه بمون هاااا(داد)
ا/ت:ببخشید(با ترسو بغض)
تهیونگ: حالا نترس چیزی نیست(سرد و جدی)
اینو به من گفت و رفت سمت لیو هنوز کامل نمرده بود تهیونگ رفت بالا سرش و گفت :
تهیونگ: ای موش کثیف بهت چند بار اخطار دادم ولی به حرفم گوش نکردنی اینم از عاقبت حرف گوش نکردن (یه گوله دیگه زد تو کلش )
ا/ت:اونو کشتی !!
تهیونگ: انتظار داشتی زندش بزارم
ترس وجودم رو در بر گرفته بود جوری که همش داشتم به شایعاتی که دربارش هست ودلیل اینا پی میبردم .نزدیکم شد همش خیره به تفنگ دستش بودم که ترسیدم و جیغ کشیدم که دیگه نفهمیدم چی شدو همه جا سیاه شد .....
وقتی به هوش اومد از بوی الکل متوجه شدم که توی بیمارستانم زود از تخت بلند شدم که یهو بغل دلم درد کرد به اطرافم یه نگاه انداختم ولی کسی نبود بیش از اندازه درد داشتم اما دلیلش رو نمیدونستم .برای اینکه دلیلش رو بدونم پیرهنی که تنم بود رو دادم بالا که با یه .....
که با یه باند پیچی مواجهه شدم و درهمون حین تهیونگ و دکتر وارد اتاق شدن
دکتر: میبینم که خانوم ا/ت به هوش اومدین
ا/ت:اینجا کجاست من کجام ؟چرا اینجام اصلا؟
دکتر:نگران نباش آرامش خودت رو حفظ کن چیزی نیست
ا/ت:ولی اوضاعم به نظر....
ادامه دارد
.
.
.
بچه ها میخوام یه رمان دیگه هم براتون کنار این آپ کنم اگه موافقیت تو کامنت ها بهم بگید
#پارت۱۲
کارش رو ساخت وبا عصبانیت اومد سمتم انگار خیلی ترسیده بود .با داد به هم گفت :
تهیونگ: مگه نگفتم خونه بمون هاااا(داد)
ا/ت:ببخشید(با ترسو بغض)
تهیونگ: حالا نترس چیزی نیست(سرد و جدی)
اینو به من گفت و رفت سمت لیو هنوز کامل نمرده بود تهیونگ رفت بالا سرش و گفت :
تهیونگ: ای موش کثیف بهت چند بار اخطار دادم ولی به حرفم گوش نکردنی اینم از عاقبت حرف گوش نکردن (یه گوله دیگه زد تو کلش )
ا/ت:اونو کشتی !!
تهیونگ: انتظار داشتی زندش بزارم
ترس وجودم رو در بر گرفته بود جوری که همش داشتم به شایعاتی که دربارش هست ودلیل اینا پی میبردم .نزدیکم شد همش خیره به تفنگ دستش بودم که ترسیدم و جیغ کشیدم که دیگه نفهمیدم چی شدو همه جا سیاه شد .....
وقتی به هوش اومد از بوی الکل متوجه شدم که توی بیمارستانم زود از تخت بلند شدم که یهو بغل دلم درد کرد به اطرافم یه نگاه انداختم ولی کسی نبود بیش از اندازه درد داشتم اما دلیلش رو نمیدونستم .برای اینکه دلیلش رو بدونم پیرهنی که تنم بود رو دادم بالا که با یه .....
که با یه باند پیچی مواجهه شدم و درهمون حین تهیونگ و دکتر وارد اتاق شدن
دکتر: میبینم که خانوم ا/ت به هوش اومدین
ا/ت:اینجا کجاست من کجام ؟چرا اینجام اصلا؟
دکتر:نگران نباش آرامش خودت رو حفظ کن چیزی نیست
ا/ت:ولی اوضاعم به نظر....
ادامه دارد
.
.
.
بچه ها میخوام یه رمان دیگه هم براتون کنار این آپ کنم اگه موافقیت تو کامنت ها بهم بگید
۷.۶k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.