متضاد من وتو
متضاد من وتو
Part 3
فکر نمی کرد دوباره با او چشم در چشم شود خونش به جوش امد انگار میدانست که چقدر میتواند خطر ناک باشد پس اورا با زنجیر بسته بود به صندلی فلزی شروع کرد به سخنرانی
+خوب از کجا شروع کنم ؟اوه یادم رفته بود روی دهانت چسب قرار دارد پس مهدودیت وجود ندارد از هر کجا که بخواهم میگویم روزی 3 فرزند با پدرشان زندگی میکردند انها بسیار فقیر بودند دو برادر کار میکردند و دخترک در خانه مینشست واستراحت میکرد پدرشان هر شب م**ست میکرد وبه خانه می امد
بااین حرف هاگذشته ی دخترک جلویش مانند فیلم می گذشت اشت در چشمانش حلقه زد حتما حقه ایی در کار بود ولی او نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرد. کسی در را شکست و وارد شد دخترک بخواطر قطره های اسگ درست نمی دید حس میکرد طلب کار است ولی نبود تفنگی را بیرون اورد وبه سمت پیشانی برادرش چسباند ولی. فرانس (اسم برادرش او هم یک نویسنده بوده ) فرز بود جا خالی داد ولی فردی که به فرانس حمله کرده بود محبت داشت گویا با شنلش کار میکرد نوعی پرتال بود و بنگگگ صداییی وحشتناک دخترک از ترس سست شد به جنازه ی خونین برادرش چشم دوخت قاتل ارام ارام شروع کرد به خندیدن خنده هایش شدید تر شدند و ضربان قلب دخترک قصه ی ما با خنده ها هماهنگی میکرد نفش را حبس حالا نوبت او بود تفنگ به یمت سر او نشانه رفته بود صدای بنگی دیگر شنید ولی او هنوز زنده بود چشمانش را باز کرد او او همان بود
شاید.. ..... اشتباه میدید. ....... ولی نه خودش بود.
×نه به او کاری نداشته باش .
÷ولی سی کون داس کون گفته همه ی شواهد رو نابود کنیم
×گفتم این یکی نه من با رئیس حرف میزنم .
÷ هی. ولی خوشکله ها بزار نگه ش داریم خودم ازش مراقبت میکنم
×خفه شو دستم به او نمی زنی گوگول
÷میزنم
× نمی زنی
÷ میزنم
آنها همانطور دعوا میکردند در اخر فردی را که میکویو ( اسم شخصیت اصلی یا همان دخترک .که نمی تواند حرف بزند _)میشناختش جلو امد ودستانش را باز کر د انجا بسیار سرد بود . از کنار جنازه ی خونین برادرش گذشت و به سمت یک کامیون رفت . بعد از ان دوباره بیهوش شد ......
Part 3
فکر نمی کرد دوباره با او چشم در چشم شود خونش به جوش امد انگار میدانست که چقدر میتواند خطر ناک باشد پس اورا با زنجیر بسته بود به صندلی فلزی شروع کرد به سخنرانی
+خوب از کجا شروع کنم ؟اوه یادم رفته بود روی دهانت چسب قرار دارد پس مهدودیت وجود ندارد از هر کجا که بخواهم میگویم روزی 3 فرزند با پدرشان زندگی میکردند انها بسیار فقیر بودند دو برادر کار میکردند و دخترک در خانه مینشست واستراحت میکرد پدرشان هر شب م**ست میکرد وبه خانه می امد
بااین حرف هاگذشته ی دخترک جلویش مانند فیلم می گذشت اشت در چشمانش حلقه زد حتما حقه ایی در کار بود ولی او نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرد. کسی در را شکست و وارد شد دخترک بخواطر قطره های اسگ درست نمی دید حس میکرد طلب کار است ولی نبود تفنگی را بیرون اورد وبه سمت پیشانی برادرش چسباند ولی. فرانس (اسم برادرش او هم یک نویسنده بوده ) فرز بود جا خالی داد ولی فردی که به فرانس حمله کرده بود محبت داشت گویا با شنلش کار میکرد نوعی پرتال بود و بنگگگ صداییی وحشتناک دخترک از ترس سست شد به جنازه ی خونین برادرش چشم دوخت قاتل ارام ارام شروع کرد به خندیدن خنده هایش شدید تر شدند و ضربان قلب دخترک قصه ی ما با خنده ها هماهنگی میکرد نفش را حبس حالا نوبت او بود تفنگ به یمت سر او نشانه رفته بود صدای بنگی دیگر شنید ولی او هنوز زنده بود چشمانش را باز کرد او او همان بود
شاید.. ..... اشتباه میدید. ....... ولی نه خودش بود.
×نه به او کاری نداشته باش .
÷ولی سی کون داس کون گفته همه ی شواهد رو نابود کنیم
×گفتم این یکی نه من با رئیس حرف میزنم .
÷ هی. ولی خوشکله ها بزار نگه ش داریم خودم ازش مراقبت میکنم
×خفه شو دستم به او نمی زنی گوگول
÷میزنم
× نمی زنی
÷ میزنم
آنها همانطور دعوا میکردند در اخر فردی را که میکویو ( اسم شخصیت اصلی یا همان دخترک .که نمی تواند حرف بزند _)میشناختش جلو امد ودستانش را باز کر د انجا بسیار سرد بود . از کنار جنازه ی خونین برادرش گذشت و به سمت یک کامیون رفت . بعد از ان دوباره بیهوش شد ......
۱.۱k
۱۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.