پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش به خانه سالمندان برد و

پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد.
یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.
از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت: از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟
و قبلا به من گلایه نکردی.
مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی.
دیدگاه ها (۱)

امام باقر علیه السلام :ما مِن شَی ءٍ یُعبَدُ اللّه ُ بِهِ ...

#امامت_فرزندان_امام_مهدی_علیه_السلامپرسش❔ در فرازی از صلوات...

شبهه_غلو_در_مورد_امام_علی_کتاب_انوارالنعمانیهپرسش#امام_علی ی...

نیازمندی_خداوند_به_شکر_بندگانپرسش❔ خدا چرا به ما تلنگر میزنه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط