شاهنامه ۵۴ سیاوش
#شاهنامه #۵۴ #سیاوش
به افراسیاب خبر رسید که سپاه ایران به فرماندهی سیاوش و رستم آمد جنگ سختی درگرفتیک نیمه شب که همه در خواب بودند ناگهان خروشی از سرای افراسیاب برخاست گرسیوز نزد افراسیاب رفت افراسیاب گفت :در خواب بیابانی پر از مار دیدم و زمین پراز گرد و خاک و آسمان هم پراز عقاب بود .ناگهان بادی برخاست و درفش مرا سرنگون کرد و سراپرده مرا واژگون کردپس تاختند و مرا اسیر کردندمرا نزد کاووس بردند در حالیکه جوانی در کنارش بود.پس اخترشناسان را خبر کردن .
یکی از ستاره شناسان گفت : سپاهی آماده از ایران به فرماندهی سیاوش می آید اگر شاه با او بجنگد تمام ترکان نابود می شوند و اگر سیاوش به دست شاه کشته شود در زمین آشوب می شود . پس افراسیاب عزم صلح کرد گرسیوز گفت : با هدایای فراوان نزد سیاوش برو
گرسیوز به سوی ایرانیان رفت تقاضایی صلح کرد. رستم و سیاوش به فکر فرو رفتندپس فرستاده ای نزد کاووس بفرستند .
شبانگاه گرسیوز نزد سیاوش آمد . سیاوش گفت : به افراسیاب بگو رایمان بر این شد که کینه از دل بیرون کنیم ولی باید پیمانی ببندیم و صد تن از بزرگان لشکرتان که رستم آنها را می شناسد را به عنوان گروگان به ما بدهید و دوم اینکه شهرهایی را که از ما گرفته اید پس بدهید و به توران بازگردید افراسیاب به ناچار خواسته های ایرانیان را پذیرفت
پس رستم نزد کاووس رسید و ماجرا را گفت . کاووس گفت :
اکنون سیاوش را به جنگ امر میکنم می کنم و می خواهم تا صد گروگان را نزد من فرستد تا آنها را گردن بزنم . رستم گفت ای شاه افراسیاب خود از در آشتی برآمد شایسته نیست با کسی که آشتی می جوید بجنگیم و دیگر اینکه ما پیمان بستیم و شکستن پیمان درست نیست .
کاووس عصبانی شد و گفت من طوس زد او می فرستم و دیگر از تو کمک نمی خواهم.
رستم غمگی و .فرستاده پیام شاه را برای سیاوش برد و همه ماجرا را درباره رستم و شاه بیان کرد .سیاوش غمگین شد و فکر کرد اگر صد گروگان را نزد پدر بفرستد را خواهد کشت و اگر این طور به آنها هجوم ببرم شایسته نیست و خداوند نمی پسندد و اگر به ایران بازگردم دست شاه و سودابه خلاصی ندارم
. پس دو تن از بزرگان لشکر به نامهای برا فراخواند افراسیاب بروید و این اموال و گروگانها را به او بده و ماجرا را بازگو و بگو راه مرا بازکند تا از کشورش عبور کنم و به گوشه ای بروم.
پس افراسیاب پیران را خواند و مشورت کرد . پیران گفت : سیاوش را نزد خود بخوان و دخترت را به او بده . کاووس هم آخر عمرش است و بالاخره تاج و تخت به سیاوش می رسد و در اصل هردو کشور از آن تو می شود
افراسیاب نامه ای به سیاوش نوشت که: توران بیا و نزد من باش . من تو را چون پسرم گرامی می دارم و تو جانشین من می شوی .
پس افراسیاب سیاوش را بسیار گرامی داشت
به افراسیاب خبر رسید که سپاه ایران به فرماندهی سیاوش و رستم آمد جنگ سختی درگرفتیک نیمه شب که همه در خواب بودند ناگهان خروشی از سرای افراسیاب برخاست گرسیوز نزد افراسیاب رفت افراسیاب گفت :در خواب بیابانی پر از مار دیدم و زمین پراز گرد و خاک و آسمان هم پراز عقاب بود .ناگهان بادی برخاست و درفش مرا سرنگون کرد و سراپرده مرا واژگون کردپس تاختند و مرا اسیر کردندمرا نزد کاووس بردند در حالیکه جوانی در کنارش بود.پس اخترشناسان را خبر کردن .
یکی از ستاره شناسان گفت : سپاهی آماده از ایران به فرماندهی سیاوش می آید اگر شاه با او بجنگد تمام ترکان نابود می شوند و اگر سیاوش به دست شاه کشته شود در زمین آشوب می شود . پس افراسیاب عزم صلح کرد گرسیوز گفت : با هدایای فراوان نزد سیاوش برو
گرسیوز به سوی ایرانیان رفت تقاضایی صلح کرد. رستم و سیاوش به فکر فرو رفتندپس فرستاده ای نزد کاووس بفرستند .
شبانگاه گرسیوز نزد سیاوش آمد . سیاوش گفت : به افراسیاب بگو رایمان بر این شد که کینه از دل بیرون کنیم ولی باید پیمانی ببندیم و صد تن از بزرگان لشکرتان که رستم آنها را می شناسد را به عنوان گروگان به ما بدهید و دوم اینکه شهرهایی را که از ما گرفته اید پس بدهید و به توران بازگردید افراسیاب به ناچار خواسته های ایرانیان را پذیرفت
پس رستم نزد کاووس رسید و ماجرا را گفت . کاووس گفت :
اکنون سیاوش را به جنگ امر میکنم می کنم و می خواهم تا صد گروگان را نزد من فرستد تا آنها را گردن بزنم . رستم گفت ای شاه افراسیاب خود از در آشتی برآمد شایسته نیست با کسی که آشتی می جوید بجنگیم و دیگر اینکه ما پیمان بستیم و شکستن پیمان درست نیست .
کاووس عصبانی شد و گفت من طوس زد او می فرستم و دیگر از تو کمک نمی خواهم.
رستم غمگی و .فرستاده پیام شاه را برای سیاوش برد و همه ماجرا را درباره رستم و شاه بیان کرد .سیاوش غمگین شد و فکر کرد اگر صد گروگان را نزد پدر بفرستد را خواهد کشت و اگر این طور به آنها هجوم ببرم شایسته نیست و خداوند نمی پسندد و اگر به ایران بازگردم دست شاه و سودابه خلاصی ندارم
. پس دو تن از بزرگان لشکر به نامهای برا فراخواند افراسیاب بروید و این اموال و گروگانها را به او بده و ماجرا را بازگو و بگو راه مرا بازکند تا از کشورش عبور کنم و به گوشه ای بروم.
پس افراسیاب پیران را خواند و مشورت کرد . پیران گفت : سیاوش را نزد خود بخوان و دخترت را به او بده . کاووس هم آخر عمرش است و بالاخره تاج و تخت به سیاوش می رسد و در اصل هردو کشور از آن تو می شود
افراسیاب نامه ای به سیاوش نوشت که: توران بیا و نزد من باش . من تو را چون پسرم گرامی می دارم و تو جانشین من می شوی .
پس افراسیاب سیاوش را بسیار گرامی داشت
۸.۹k
۰۲ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.