می خواهم با تو همسفر باشم !
می خواهم با تو همسفر باشم !
توی یک قطار و یک واگن و یک کوپه ی دنج ...
تو کنارِ من باشی و حوالیِ مان تا چشم کار می کند، هیچکس نباشد و تا گوش کار می کند، صدایِ نفس هایِ مسیر باشد ...
بی ترس از نگاهِ آدم ها، خیره و خمار، تماشایم کنی و حرف بزنی .
جوری نگاهم کنی که قلبِ نگرانی هایم از تپش بایستد و جوری حرف بزنی که جز حرکاتِ موزونِ لب هایت، حواسم را به هیچ چیزِ جهان نسپارم. دستانم را بگیری و همینطور که با انگشتانم بازی می کنی، برایم عاشقانه و دلبرانه نطق کنی و من چشمم به پدیده ی لب هایت باشد و گوشم به زیباییِ حرف هایت، و تپش هایِ دلم از شوقِ حضورت هر ثانیه تندتر شود .
بعد از آن، سرم را روی پاهایت بگذارم و از خاطراتِ کودکی ام برایت بگویم و تو هِی قربان صدقه ی بازیگوشی و خرابکاری هایِ کودکانه ام بروی و من هِی عاشق تر شوم ... اصلا مگر می شود کسی که تو باشد و قربان صدقه ی بچگی هایِ آدم برود را اینهمه دوست نداشت ؟!
من خسته از شیطنت وحرف زدن شوم و تو برایم چای بریزی، خودت چند قلپ از آن را بنوشی تا مبادا داغ باشد و لب های من بسوزد، و من حواسم باشد که تو دقیقا از کجای فنجان می نوشی تا دقیقا از همانجا ادامه اش را یک نفس بنوشم و شیرینیِ ممنوعه ی لب هایت را به جانِ صبورم ، تزریق کنم ...
به تونل که رسیدیم و همه جا تاریک شد؛ خودم را به ترسیدن بزنم و تمامِ شیطنت
توی یک قطار و یک واگن و یک کوپه ی دنج ...
تو کنارِ من باشی و حوالیِ مان تا چشم کار می کند، هیچکس نباشد و تا گوش کار می کند، صدایِ نفس هایِ مسیر باشد ...
بی ترس از نگاهِ آدم ها، خیره و خمار، تماشایم کنی و حرف بزنی .
جوری نگاهم کنی که قلبِ نگرانی هایم از تپش بایستد و جوری حرف بزنی که جز حرکاتِ موزونِ لب هایت، حواسم را به هیچ چیزِ جهان نسپارم. دستانم را بگیری و همینطور که با انگشتانم بازی می کنی، برایم عاشقانه و دلبرانه نطق کنی و من چشمم به پدیده ی لب هایت باشد و گوشم به زیباییِ حرف هایت، و تپش هایِ دلم از شوقِ حضورت هر ثانیه تندتر شود .
بعد از آن، سرم را روی پاهایت بگذارم و از خاطراتِ کودکی ام برایت بگویم و تو هِی قربان صدقه ی بازیگوشی و خرابکاری هایِ کودکانه ام بروی و من هِی عاشق تر شوم ... اصلا مگر می شود کسی که تو باشد و قربان صدقه ی بچگی هایِ آدم برود را اینهمه دوست نداشت ؟!
من خسته از شیطنت وحرف زدن شوم و تو برایم چای بریزی، خودت چند قلپ از آن را بنوشی تا مبادا داغ باشد و لب های من بسوزد، و من حواسم باشد که تو دقیقا از کجای فنجان می نوشی تا دقیقا از همانجا ادامه اش را یک نفس بنوشم و شیرینیِ ممنوعه ی لب هایت را به جانِ صبورم ، تزریق کنم ...
به تونل که رسیدیم و همه جا تاریک شد؛ خودم را به ترسیدن بزنم و تمامِ شیطنت
۳.۳k
۲۴ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.