P1
راننده تاکسی تا تونست کیف پول منو خالی کرد و آخرش هم به بهانه ی خرابی مسیر و تنگی کوچه ، قبل از رسیدن به عمارتی که هنوزهم نمیتونستم ببینمش ، پیاده ام کرد و نهایت لطفش این بود که صندوق رو بالا بزنه تا وسایلم رو دربیارم!
بهش گفتم راضی نیستم ولی محل نداد.
میگفت شهرداری داره آسفالتهای این محل هارو تعویض میکنه و هیجده چرخ هم نمیتونه رد بشه چه برسه به تاکسی نازنینش!
ناچار وسایل رو برداشتم و به راه افتادم.
حیاطهای خونه های این حوالی پرازدارو درخت بودن و کف کوچه فراوون از زرد و نارنجی هایی که زیر پا خش خش میکردن و آی حال میداد له و مچاله کردنشون!
این کوچه…این محل هم تو تابستون قشنگ بود، هم پاییز هم زمستون و هم بهار و …
ولی اوج قشنگیش حالا بود.
تو پاییز…
لبم خندون از این خش خش ها و چشمم پی عمارت شوهرخاله بود که چند قدم جلوتر ملچ ملوچ دوعدد آدمیزاد خوش لباس توجه ام رو جلب کرد!
بفرما…! گفته بودن تهرون یه پا هالیوود اینم نشونه اش!
ناخوداگاه ایستادم.
سنگینی وسایلو مسیری که نمیدونستم کی قراره ختم بشه به عمارت شوهرخاله، به هن هن کردن انداخته بودنم.
شایدم حس کنجکاوی و شیطنتم گل کرده بود!
درهر صورت من ایستادم و ازهمون فاصله چشم دوختم به اون دختروپسری که زیر تیر چراغ برق و رو یه عالمه برگ زرد و نارنجی ایستاده بودن و فیض میبردن ازهم.
چشمم سمت دستهای پسره رفت که هی از کمر دختر پایین میومدن و کاملا هم مشخص بود مسیر و مقصدشون باسن بزرگ دختره بود!
حدسم که درست از آب دراومد کنج لبم بالا رفت.
دختره با اون قد نه خیلی بلندش به زحمت رو نوک پاهاش خودشو نگه داشته بود تا بلکه بتونه لااقل تا سینه ی پسره بالا و بیاد و بهتر به عملیات لبخوریش ادامه بده و بماند دستهای ظریفش که عین طناب دور گردن اون پسره گره خورده بودن….
شالش روی دوشش افتاده بود تا گردنش برای مکیده شدن بیشتر در معرض باشه و تا پسره خواست همینکارو بکنه بامن چشم تو چشم شد.
و همین نگاه خیره ی از راه نه خیلی دور کافی بود تا بفهمم این آدمیزاد بلندبالایی که وسط کوچه هوس کرده دمار از روزگار باسن و لبها و گردن دختر مردم دربیاره پسرخاله ام یاسین!
#Roman
بهش گفتم راضی نیستم ولی محل نداد.
میگفت شهرداری داره آسفالتهای این محل هارو تعویض میکنه و هیجده چرخ هم نمیتونه رد بشه چه برسه به تاکسی نازنینش!
ناچار وسایل رو برداشتم و به راه افتادم.
حیاطهای خونه های این حوالی پرازدارو درخت بودن و کف کوچه فراوون از زرد و نارنجی هایی که زیر پا خش خش میکردن و آی حال میداد له و مچاله کردنشون!
این کوچه…این محل هم تو تابستون قشنگ بود، هم پاییز هم زمستون و هم بهار و …
ولی اوج قشنگیش حالا بود.
تو پاییز…
لبم خندون از این خش خش ها و چشمم پی عمارت شوهرخاله بود که چند قدم جلوتر ملچ ملوچ دوعدد آدمیزاد خوش لباس توجه ام رو جلب کرد!
بفرما…! گفته بودن تهرون یه پا هالیوود اینم نشونه اش!
ناخوداگاه ایستادم.
سنگینی وسایلو مسیری که نمیدونستم کی قراره ختم بشه به عمارت شوهرخاله، به هن هن کردن انداخته بودنم.
شایدم حس کنجکاوی و شیطنتم گل کرده بود!
درهر صورت من ایستادم و ازهمون فاصله چشم دوختم به اون دختروپسری که زیر تیر چراغ برق و رو یه عالمه برگ زرد و نارنجی ایستاده بودن و فیض میبردن ازهم.
چشمم سمت دستهای پسره رفت که هی از کمر دختر پایین میومدن و کاملا هم مشخص بود مسیر و مقصدشون باسن بزرگ دختره بود!
حدسم که درست از آب دراومد کنج لبم بالا رفت.
دختره با اون قد نه خیلی بلندش به زحمت رو نوک پاهاش خودشو نگه داشته بود تا بلکه بتونه لااقل تا سینه ی پسره بالا و بیاد و بهتر به عملیات لبخوریش ادامه بده و بماند دستهای ظریفش که عین طناب دور گردن اون پسره گره خورده بودن….
شالش روی دوشش افتاده بود تا گردنش برای مکیده شدن بیشتر در معرض باشه و تا پسره خواست همینکارو بکنه بامن چشم تو چشم شد.
و همین نگاه خیره ی از راه نه خیلی دور کافی بود تا بفهمم این آدمیزاد بلندبالایی که وسط کوچه هوس کرده دمار از روزگار باسن و لبها و گردن دختر مردم دربیاره پسرخاله ام یاسین!
#Roman
۴.۴k
۰۹ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.