ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم

در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم

در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم

چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم

المنة لله که چو ما بی‌دل و دین بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم

قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ
یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم

#حافظ
#شب_به_شعر
دیدگاه ها (۰)

حالا درخت شدم، نیگا کن. درخت بی برگ. گوشه کلاس وایسادم تا کی...

نشانه ها از اولین قرار همه چیز را می گفتند.می دانست ،می فهمی...

‌هرکسی یک وقتی، با یک چیزی باورش می‌شود که بهار دارد می‌آید....

یک‌روز پاهایم را بر می‌دارمدستانم راچشمانم راقلبم را!و  هر آ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط