p131
p131
تارا-باهر قدمی کهنزدکی میشدم تپش قلبم بیشتر میشد
دستام بی هوا میلرزیدن ولی سعی کردم با لبخندم استرسم و پنهون کنم
بغضی عجیب بود اینکه من دیگه اون دختر لوس ننری نیستم و خودم یه مادرم ویه زن حس عجیبی داشت اینکه قرار یه خانواده رو مدیریت کنم واقعا نمیدونستم چیه شاید میتونستم براش هیجان رو مثال بزنم
دستای گرم علی وگرفتم معلوم بود اونم استرس داره لبخند وچشمکی زد علی شروع به تکرار جمله های عقد آریایی شد
وقتی تموم کرد من شروع کردم جمله آخر ووقتی گفتم پشمام پراشک شد
علی-پیشونیش و بوسیدم
اروم زمزمهکردم بلاخره تموم شد
تارا-لبخندی زدم و خودم جمع جور کردم
یکی کی مراسم هارو انجام دادیم
رقص پاقو رو که جانا رفت توعروسیمونم نیکا میره
رقص باپدر ومادر و رقص دونفرمون
حالا هم بزن و بکوب بود بامهمونا صحبت میکردیم
واقعا جشن خفنی شده بود...
مروارید-رفتم سمت تاراا
مبارکهه
تارا-سلامم
مروارید-سلام عزیزم چقد خوشگل شدییی
تارا-قربونت بشم
مروارید-زیاد خسته نکن خودت وهااا
تارا-نگران نباش اوکیم
مروارید-باش من برم وسط نمیتونم بمونم
تارا-خیلی خوب
رفتم سمت صندلی عروس ودوماد علی هم بادوا آبمیوه اومد سمتم
علی-بفرما عروس خانم
تارا-ممنون شادوماد
علی-خوبی خسته که نشدی
تارا-نبااابا خسته براچی
علی-پاشو بریم وسط بابا
تارا-پاشو بریم
رفتیم وسط و شروع به رقیصدن کردم
سپی رو دیدم یکمیم با باهاش رقصیدم
که دم گوشم گفت
سپی-خیلی از علی سرر شدی بابا خیلی قشنگ شدی تو
تارا-نگاه تاسف باری براش انداختم و خندیدم
سپی-ببینم کار یمیکنی میارو تواین لباسا ببینم
تارا-هول
تارا-باهر قدمی کهنزدکی میشدم تپش قلبم بیشتر میشد
دستام بی هوا میلرزیدن ولی سعی کردم با لبخندم استرسم و پنهون کنم
بغضی عجیب بود اینکه من دیگه اون دختر لوس ننری نیستم و خودم یه مادرم ویه زن حس عجیبی داشت اینکه قرار یه خانواده رو مدیریت کنم واقعا نمیدونستم چیه شاید میتونستم براش هیجان رو مثال بزنم
دستای گرم علی وگرفتم معلوم بود اونم استرس داره لبخند وچشمکی زد علی شروع به تکرار جمله های عقد آریایی شد
وقتی تموم کرد من شروع کردم جمله آخر ووقتی گفتم پشمام پراشک شد
علی-پیشونیش و بوسیدم
اروم زمزمهکردم بلاخره تموم شد
تارا-لبخندی زدم و خودم جمع جور کردم
یکی کی مراسم هارو انجام دادیم
رقص پاقو رو که جانا رفت توعروسیمونم نیکا میره
رقص باپدر ومادر و رقص دونفرمون
حالا هم بزن و بکوب بود بامهمونا صحبت میکردیم
واقعا جشن خفنی شده بود...
مروارید-رفتم سمت تاراا
مبارکهه
تارا-سلامم
مروارید-سلام عزیزم چقد خوشگل شدییی
تارا-قربونت بشم
مروارید-زیاد خسته نکن خودت وهااا
تارا-نگران نباش اوکیم
مروارید-باش من برم وسط نمیتونم بمونم
تارا-خیلی خوب
رفتم سمت صندلی عروس ودوماد علی هم بادوا آبمیوه اومد سمتم
علی-بفرما عروس خانم
تارا-ممنون شادوماد
علی-خوبی خسته که نشدی
تارا-نبااابا خسته براچی
علی-پاشو بریم وسط بابا
تارا-پاشو بریم
رفتیم وسط و شروع به رقیصدن کردم
سپی رو دیدم یکمیم با باهاش رقصیدم
که دم گوشم گفت
سپی-خیلی از علی سرر شدی بابا خیلی قشنگ شدی تو
تارا-نگاه تاسف باری براش انداختم و خندیدم
سپی-ببینم کار یمیکنی میارو تواین لباسا ببینم
تارا-هول
۱.۴k
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.