p130
p130
روز مراسم:
تارا -همچیز اوکی بود
میکاپ و موهام تموم شده بود من و نیکا وجانا یه آرایشگاه رفتیم
و قیه یه آریاشگاه دیگه
واقعا نیکا و جانا قشنگ شده بودن نازلی و نیلیم که مثل همیشهه خوشگلل بودن
خیلی ذوق داشتم
دیگه یه چک آخرش و انجام دادیم و
علی و متین شوهرجانا فرید اومدن
تارا واقعا خیلی خوشگل شده بودم
از سالن اومدم بیرون و علی و دیدم
علی-بغلش کردم و پیشونیش و بوسیدم
واقعا شبیه ملکه ها شدی خیلییی خوشگل شدی عزیزمم
تارا-خیلی آقا شدیا تواین لباسه
علی-اختیار دارید در و براش باز کردم
سوار ماشین شد
راه افتادم متین و فرید هم پشت ما بودن
سپهر هم رفته بود سال تا ببینه همچی اوکیه یانه
سالن یه حالت باغ داشت پس اول رفتیم برای عکسای مراسم ساعت4 شروع میشد بد
عقد آریایی وبقیه کارها
رسیدم
شروع به عکاسی کردیم
تارا-من گشنمه ناهار چی گفتیدد
علی-چی میخورید بگم
تارا-وای نمیدونم برامن جوجه سفارش بده...
یکم گذش و غادامون و اوردن غذا خوردن بااین لباسا ریسک بزرگی بود
ساعت تقریبا 3و نیم بود که مامانینا اومدم
رویا-نگاش کن تروخداا دخترمم چقد بزرگ شده
تارا-بادیدن بابام بغضی شدم شاید بابای واقعیم نبود
و داییم بود ولی ازتو چشاش اون حس پدرانه رو میتونستم بخونم
زهرا-خوشبخت بشین هردتون بس که ماهید توچشید
علی-عکسامون و با پدر مادرا هم انداختیم کمک کم مهمونا رسیدن
مراسم اینطوری بود که من اول وارد میشدم بعد
تارا وعمو توحید میدومدن تارا این مدلی دوست داشت
اینکه چقد تارا خوشگل تر وتودل برو تر بود و نمیتونستم توصیف کنم
داشتم ازخوشحالی بال درمیاوردم
هعی منتظر بودم ازخواب بپرم ولی این واقعی بود
بعدتموم سختی ها و اتفقات بد زندگی بلاخره رسیده بودم جایی که آرزشو داشتم هم ازلحاظ شغلی هم از لحاظ عاطفی
احساس رضایت از خودم داشتم
بعد این تنها تلاشم برای تار بود برای اون و تودلیش
باید بهترین پدر باشم
بهترین همسر
تار از صفرمن و تالانم تماشا کرده بود تنها زنی بود که من وبخاطر خودم میخواست من باید براش بهترین بودم اونقد غرق خیالات بودم
که نفهمیدم کی مراسم شروع شد
در باز شد و تارا وعمو اومدن تو...
روز مراسم:
تارا -همچیز اوکی بود
میکاپ و موهام تموم شده بود من و نیکا وجانا یه آرایشگاه رفتیم
و قیه یه آریاشگاه دیگه
واقعا نیکا و جانا قشنگ شده بودن نازلی و نیلیم که مثل همیشهه خوشگلل بودن
خیلی ذوق داشتم
دیگه یه چک آخرش و انجام دادیم و
علی و متین شوهرجانا فرید اومدن
تارا واقعا خیلی خوشگل شده بودم
از سالن اومدم بیرون و علی و دیدم
علی-بغلش کردم و پیشونیش و بوسیدم
واقعا شبیه ملکه ها شدی خیلییی خوشگل شدی عزیزمم
تارا-خیلی آقا شدیا تواین لباسه
علی-اختیار دارید در و براش باز کردم
سوار ماشین شد
راه افتادم متین و فرید هم پشت ما بودن
سپهر هم رفته بود سال تا ببینه همچی اوکیه یانه
سالن یه حالت باغ داشت پس اول رفتیم برای عکسای مراسم ساعت4 شروع میشد بد
عقد آریایی وبقیه کارها
رسیدم
شروع به عکاسی کردیم
تارا-من گشنمه ناهار چی گفتیدد
علی-چی میخورید بگم
تارا-وای نمیدونم برامن جوجه سفارش بده...
یکم گذش و غادامون و اوردن غذا خوردن بااین لباسا ریسک بزرگی بود
ساعت تقریبا 3و نیم بود که مامانینا اومدم
رویا-نگاش کن تروخداا دخترمم چقد بزرگ شده
تارا-بادیدن بابام بغضی شدم شاید بابای واقعیم نبود
و داییم بود ولی ازتو چشاش اون حس پدرانه رو میتونستم بخونم
زهرا-خوشبخت بشین هردتون بس که ماهید توچشید
علی-عکسامون و با پدر مادرا هم انداختیم کمک کم مهمونا رسیدن
مراسم اینطوری بود که من اول وارد میشدم بعد
تارا وعمو توحید میدومدن تارا این مدلی دوست داشت
اینکه چقد تارا خوشگل تر وتودل برو تر بود و نمیتونستم توصیف کنم
داشتم ازخوشحالی بال درمیاوردم
هعی منتظر بودم ازخواب بپرم ولی این واقعی بود
بعدتموم سختی ها و اتفقات بد زندگی بلاخره رسیده بودم جایی که آرزشو داشتم هم ازلحاظ شغلی هم از لحاظ عاطفی
احساس رضایت از خودم داشتم
بعد این تنها تلاشم برای تار بود برای اون و تودلیش
باید بهترین پدر باشم
بهترین همسر
تار از صفرمن و تالانم تماشا کرده بود تنها زنی بود که من وبخاطر خودم میخواست من باید براش بهترین بودم اونقد غرق خیالات بودم
که نفهمیدم کی مراسم شروع شد
در باز شد و تارا وعمو اومدن تو...
۱.۷k
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.