متن خودم
#متن_خودم
#قند_های_در_چای_افتاده :)
ضرب مثل ها پر از عشق اند مطمئنم آن زمان ها آنقدر مردم عاشق بوده اند که از یک اتفاق ساده به همین سادگی نمیگذشتند..
اتفاق ساده مثل لرزش رگ های پشت چشم..
مثل..افتادن قند در استکان چای ...
مثل ..،
مثل .....،
ان زمان ها تب عشق شان آنقدر زیاد بود که تعبیر همه اتفاقها خبر گرفتن از آمدنشان بود ..
آن روز ها لیلی های منتظر انقدر در فکر فرهاد هایشان بودند که حرف هایشان ریشه در اعتقاد هایشان داشت..
و حالا بعد از گذشت سالها این ضرب المثل ها نسل به نسل و سینه به سینه مثل داستان های شاهنامه گذشته و در این زمان و در حال به اینجا رسیده...
فکر کنم قلب هایشان خبر از راستی میداد....
درست 11 ساعت بعد از گذراندن شبی پر از دل تنگی شبی پر از تپش قلب که حتی معنی صدایش را نمیفهمیدی درست زمانی که حس درونت پر از خبر بود و تو نمیفهمیدی ...خبر آمدن میآید خبر رسیدن. ..
چقدر قلبت تپش دارد... چقدر هیجان دارد ...
تازه معنای حرکاتش را میفهمی..
تازه معنای صدایش را میفهمی..
انگاری قلب چندین ساعتی از حال تو جلو تر است..
انگار که قلب کمی عاقل تر است...
پی نوشت؛ وقتی بنشینی سر استکان چای ، جلو مهمون در سه نوبت قند های دوست داشتنیت میوفته تو چایی و چشمآی خندون دیگران از اینکه مهمون داری...
برای بار چهارم دیگه شاکی و کلافه و هیجان زده بودم که اینبار یه خوش زبون گفت نه مثل اینکه خیلی عزیزه که چهار بار قندت افتاد توچاایی... یه مهمون عزیز داری...
و من منتظر گذشتن چندین ساعت دیگه ام که مهمون دل تنگی های شبانه ام برسه...
#قند_های_در_چای_افتاده :)
ضرب مثل ها پر از عشق اند مطمئنم آن زمان ها آنقدر مردم عاشق بوده اند که از یک اتفاق ساده به همین سادگی نمیگذشتند..
اتفاق ساده مثل لرزش رگ های پشت چشم..
مثل..افتادن قند در استکان چای ...
مثل ..،
مثل .....،
ان زمان ها تب عشق شان آنقدر زیاد بود که تعبیر همه اتفاقها خبر گرفتن از آمدنشان بود ..
آن روز ها لیلی های منتظر انقدر در فکر فرهاد هایشان بودند که حرف هایشان ریشه در اعتقاد هایشان داشت..
و حالا بعد از گذشت سالها این ضرب المثل ها نسل به نسل و سینه به سینه مثل داستان های شاهنامه گذشته و در این زمان و در حال به اینجا رسیده...
فکر کنم قلب هایشان خبر از راستی میداد....
درست 11 ساعت بعد از گذراندن شبی پر از دل تنگی شبی پر از تپش قلب که حتی معنی صدایش را نمیفهمیدی درست زمانی که حس درونت پر از خبر بود و تو نمیفهمیدی ...خبر آمدن میآید خبر رسیدن. ..
چقدر قلبت تپش دارد... چقدر هیجان دارد ...
تازه معنای حرکاتش را میفهمی..
تازه معنای صدایش را میفهمی..
انگاری قلب چندین ساعتی از حال تو جلو تر است..
انگار که قلب کمی عاقل تر است...
پی نوشت؛ وقتی بنشینی سر استکان چای ، جلو مهمون در سه نوبت قند های دوست داشتنیت میوفته تو چایی و چشمآی خندون دیگران از اینکه مهمون داری...
برای بار چهارم دیگه شاکی و کلافه و هیجان زده بودم که اینبار یه خوش زبون گفت نه مثل اینکه خیلی عزیزه که چهار بار قندت افتاد توچاایی... یه مهمون عزیز داری...
و من منتظر گذشتن چندین ساعت دیگه ام که مهمون دل تنگی های شبانه ام برسه...
۱.۸k
۱۶ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.