پرستار
پرستار
ات:چییییی
جیمین:همین که شنیدی
ات:آخه
جیمین:آخه و اما و اگر نداریم
ات:آقای پارک
حیمین:نگفتم صد بار منو به فامیلی صرا نکن من دوستپسرتم
ات زبونش بند اومده بود
جیمین سریع در و بست و به ات گفت
ات:زود تند سریع برو لباساتو جمع کن بریم
ات:آقای پارک
جیمین:آقای پارک نه لعنتی جیمین بفهم
ات:بله آقا یعنی جیمین ولی من نمیتونم
جیمین:چرا نتونی خوبم میتونی
جیمین دید ات کاری نمیکنه خودش دست ب کار شد و رفت سراغ اتاقش در کمدشو باز کرد به به چقدر لباس همشونو چپوند توی چمدونی که باای کمد بود
واسش عجیب بود که چطوری همه لباساش برنده....
جیمنی:تموم بریم
ات:ولی
جیمین:هیییییسسسس
راه افتادن وقتی رسیدن سونگ با تعجب به چمدون توی دست باباش نگاه میکرد
سونگ:این چیه بابا
جیمین:لباسای ات از این به بعد با ما زندگی میکنه
سونگ تز خوشحالی کلی داد و بیداد کرد و ات هن از خجالت آب شد در همین حییینننن جیمین بی شعور و خیا داشت از کارش لذت میبرد
ات:جیمین به نظرم اصلا خوب نیست که من اومدم اینجا
جیمین:حرفی نشنوم
۳ ماه بعد
۳ ماه بی دردسرگذشت و گذشت یه روز ک ات و سونگ داشتن باهم بازی میکردن و جیمین هم با لبخند نگاهشون میکرد زنگ در به صدا در اومد و وقتی درو باز کردن دیدن که بهبههههه مامان و بابای جیمین پشت در وایسادن
م/ج:سلام پسرم
باباشم سلام کرد و هول هولکی رفتن نشستن روی مبل و رو به جیمین گفتن
ب/ج:شنیدم یه دختر جوون و خوشگل اینجا رفت و آمد داره
م/ج:الهی فدات شم بالخره تصمیم گرفتی زن بگیری ولی چرا به ما نگفتی
جیمین:استپ...اون پرستاره سونگه این حرفا چیه عههههه
م/ج:اوکییییی حالا بهش بگو بیاد
ویو م/ج
دختره اومد خیلی خوشگل بود ... وقتی داشت با جیمینحرفمیزد برق علاقه رو توی چشمای هردوشون دیدم...درست مثل چند سال پیش جیمن و زنش....وایسا ببینم...این دختر چ شباهتی به مادر زن و زن جیمین داره
م/ج:ات میشه یه دقیقه با من بیای
ات:بله چشم
بلند شدیم و رفتیم توی یه اتاق
سریع برگشتم سمت و ات و گفتم
م/ج:دخترم میخوام ازت یه سوال بپرسم صادقانه جواب بده
ات:بفرمایید
م/ج:
ات:چییییی
جیمین:همین که شنیدی
ات:آخه
جیمین:آخه و اما و اگر نداریم
ات:آقای پارک
حیمین:نگفتم صد بار منو به فامیلی صرا نکن من دوستپسرتم
ات زبونش بند اومده بود
جیمین سریع در و بست و به ات گفت
ات:زود تند سریع برو لباساتو جمع کن بریم
ات:آقای پارک
جیمین:آقای پارک نه لعنتی جیمین بفهم
ات:بله آقا یعنی جیمین ولی من نمیتونم
جیمین:چرا نتونی خوبم میتونی
جیمین دید ات کاری نمیکنه خودش دست ب کار شد و رفت سراغ اتاقش در کمدشو باز کرد به به چقدر لباس همشونو چپوند توی چمدونی که باای کمد بود
واسش عجیب بود که چطوری همه لباساش برنده....
جیمنی:تموم بریم
ات:ولی
جیمین:هیییییسسسس
راه افتادن وقتی رسیدن سونگ با تعجب به چمدون توی دست باباش نگاه میکرد
سونگ:این چیه بابا
جیمین:لباسای ات از این به بعد با ما زندگی میکنه
سونگ تز خوشحالی کلی داد و بیداد کرد و ات هن از خجالت آب شد در همین حییینننن جیمین بی شعور و خیا داشت از کارش لذت میبرد
ات:جیمین به نظرم اصلا خوب نیست که من اومدم اینجا
جیمین:حرفی نشنوم
۳ ماه بعد
۳ ماه بی دردسرگذشت و گذشت یه روز ک ات و سونگ داشتن باهم بازی میکردن و جیمین هم با لبخند نگاهشون میکرد زنگ در به صدا در اومد و وقتی درو باز کردن دیدن که بهبههههه مامان و بابای جیمین پشت در وایسادن
م/ج:سلام پسرم
باباشم سلام کرد و هول هولکی رفتن نشستن روی مبل و رو به جیمین گفتن
ب/ج:شنیدم یه دختر جوون و خوشگل اینجا رفت و آمد داره
م/ج:الهی فدات شم بالخره تصمیم گرفتی زن بگیری ولی چرا به ما نگفتی
جیمین:استپ...اون پرستاره سونگه این حرفا چیه عههههه
م/ج:اوکییییی حالا بهش بگو بیاد
ویو م/ج
دختره اومد خیلی خوشگل بود ... وقتی داشت با جیمینحرفمیزد برق علاقه رو توی چشمای هردوشون دیدم...درست مثل چند سال پیش جیمن و زنش....وایسا ببینم...این دختر چ شباهتی به مادر زن و زن جیمین داره
م/ج:ات میشه یه دقیقه با من بیای
ات:بله چشم
بلند شدیم و رفتیم توی یه اتاق
سریع برگشتم سمت و ات و گفتم
م/ج:دخترم میخوام ازت یه سوال بپرسم صادقانه جواب بده
ات:بفرمایید
م/ج:
۱.۸k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.