یکی از همکارام میگفت بچه بودم روضه داشتیم خوابیده بودم ب

یکی از همکارام میگفت: بچه بودم روضه داشتیم خوابیده بودم بیدار شدم دیدم گشنمه رفتم آشپزخونه دیدم پام رفته تو سینی حلوا،
کف آشپزخونه پر سینی حلوا نذری،
دیدم گند زدم، یه پایی رفتم تو اتاق پامو با یه پارچه پاک کردم دیدم صدای جیغ میاد،
گفتم آقا گندش در اومد...
رفتم نگاه کنم دیدم همه میزنن تو سرشون چند نفر غش کردن که حضرت پاشو گذاشته تو سینی!
اون سینی رو با همه حلوا ها قاطی کردن همه محل صف کشیدن یه ذره ببرن!
شب بابام میگفت حلوا بخور بدبخت شفا بگیری جا پای حضرت است!

صادق هدایت
دیدگاه ها (۱)

روزی یک شیخی از کودکی خردسال پرسید:فرزندم مسجد این محل کجاست...

کاش به جای گشت ارشاد، گشت شادی داشتیم،هرکی شاد نبود، می بردن...

قانون مثل تار عنکبوت میماند، فقط میتواند مگس های کوچک را شکا...

‏سرباز: ما برای چه می جنگیم؟‏فرمانده: برای خاکمون.‏سرباز: یع...

سناریو از اسرافیل پایانی پارت دو

پارت ۵۹ فیک ازدواج مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط