عشقشفاف
#عشق_شفاف
part: 8
دیدم داره غذای خدمتکار میخوره🗿 هعی بهش
گفتم نخور! ولی نمیزاشت کامل حرفمو بزنم لج
کرده بود باهام.. آخر سر که کامل خورد به حرفم
گوش داد.
چویا : خب چی میگی؟ زود بگو سریع!
دازای : اهم.. خب الان دیگه خیلی دیر شده..
چویا : وا چرا؟
دازای : اون غذا الان تموم شده خب.. اون واسه خدمتکار بود و تو همشو خوردی ᯣ_ᯣ
حالش بد میشه میره بالا میاره منم فوحش کش
میکنه😐💔
چویا: حرومزاده بیشرف ک.... چرا زود تر نگفتی!!
دازای : خب تو نذاشتی ಠ_ಠ
از زبان چویا :
سه هفته بعد*
از جام نمیتونم تکون بخورم... تو این سه هفته
دازای از من مثل ی اسباب بازی جن܀سی استفاده
کرده... همه جام تا حد مرگ درد میکنه نمیتونم راه
برم... نمیتونم چیزی بخورم حالم خیلی بده..
داشتم با خودم فکر میکردم که یهو دازای میاد
خونه.. کیفشو میزاره ی گوشه و میاد پیش من
یکم میرم عقب چون میترسم دوباره بخواد همون
کار رو باهام شروع کنه.... بهش نگفتم حالت تهوع
دارم و ازش حاملم که پُرو نشه..
دازای: خب... کوچولو درار شروع کنیم ₍ᐢ..ᐢ₎♡
هیچی نمیگم و ساکت میمونم*
دازای : با توام! ಥ_ಥ
یقمو میگیره منو میکشه جلو*
گریه میکنم و با بغض حرف میزنم*
چویا: نمیتونم!! (╥__╥)
دازای: چرا؟!
باز ساکت میشم*
دازای : چویا چیزی شده؟(°_°)
نمیدونم بهش بگم یا نه... اگه بگم و بچه رو نخواد
باید چیکار کنم.. نمیدونم.. بهش نمیگم.. نه! باید
بگم! بلاخره میفهمه!...
دازای: چویا رنگت پریده... خوبی؟؟
چویا : خب راستش ی چند روزیه ی چیزی باید
بهت بگم ولی نمیشد ینی یا نبودی یا روم نمیشد
بگم.. حرف هم میزدم رو تخت بودم...
دازای : فقط بگو چی شده!
چویا : ام... خب... دوست داری بابا بشی؟
دازای: چی... چی گفتی؟! چویا تو... تو .. هستی؟ 🥹
چویا : آره ازت حاملم... خب.. خوشحالی؟ نگهش
میداریم؟؟
دازای : چی میگی احمق؟! معلومه نگهش میداریم🥹🎀
یکم خیالم راحت میشه که بچرو قبول کرد ولی
واقعا حالم خیلی بد بود...
part: 8
دیدم داره غذای خدمتکار میخوره🗿 هعی بهش
گفتم نخور! ولی نمیزاشت کامل حرفمو بزنم لج
کرده بود باهام.. آخر سر که کامل خورد به حرفم
گوش داد.
چویا : خب چی میگی؟ زود بگو سریع!
دازای : اهم.. خب الان دیگه خیلی دیر شده..
چویا : وا چرا؟
دازای : اون غذا الان تموم شده خب.. اون واسه خدمتکار بود و تو همشو خوردی ᯣ_ᯣ
حالش بد میشه میره بالا میاره منم فوحش کش
میکنه😐💔
چویا: حرومزاده بیشرف ک.... چرا زود تر نگفتی!!
دازای : خب تو نذاشتی ಠ_ಠ
از زبان چویا :
سه هفته بعد*
از جام نمیتونم تکون بخورم... تو این سه هفته
دازای از من مثل ی اسباب بازی جن܀سی استفاده
کرده... همه جام تا حد مرگ درد میکنه نمیتونم راه
برم... نمیتونم چیزی بخورم حالم خیلی بده..
داشتم با خودم فکر میکردم که یهو دازای میاد
خونه.. کیفشو میزاره ی گوشه و میاد پیش من
یکم میرم عقب چون میترسم دوباره بخواد همون
کار رو باهام شروع کنه.... بهش نگفتم حالت تهوع
دارم و ازش حاملم که پُرو نشه..
دازای: خب... کوچولو درار شروع کنیم ₍ᐢ..ᐢ₎♡
هیچی نمیگم و ساکت میمونم*
دازای : با توام! ಥ_ಥ
یقمو میگیره منو میکشه جلو*
گریه میکنم و با بغض حرف میزنم*
چویا: نمیتونم!! (╥__╥)
دازای: چرا؟!
باز ساکت میشم*
دازای : چویا چیزی شده؟(°_°)
نمیدونم بهش بگم یا نه... اگه بگم و بچه رو نخواد
باید چیکار کنم.. نمیدونم.. بهش نمیگم.. نه! باید
بگم! بلاخره میفهمه!...
دازای: چویا رنگت پریده... خوبی؟؟
چویا : خب راستش ی چند روزیه ی چیزی باید
بهت بگم ولی نمیشد ینی یا نبودی یا روم نمیشد
بگم.. حرف هم میزدم رو تخت بودم...
دازای : فقط بگو چی شده!
چویا : ام... خب... دوست داری بابا بشی؟
دازای: چی... چی گفتی؟! چویا تو... تو .. هستی؟ 🥹
چویا : آره ازت حاملم... خب.. خوشحالی؟ نگهش
میداریم؟؟
دازای : چی میگی احمق؟! معلومه نگهش میداریم🥹🎀
یکم خیالم راحت میشه که بچرو قبول کرد ولی
واقعا حالم خیلی بد بود...
- ۱۳.۶k
- ۰۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط