قهوه تلخ
قهوه تلخ
پارت ۳۹
وارد مدرسه شدم،دازای نبود. هنوز هم جواب نداده . نگرانش شدم.کل امروز رو غایب بود. بعد از مدرسه به خونه دازای رفتم ، در باز نمیشد. قفل خونه عوض شده بود. در زدم و دازای رو صدا زدم ، ولی کسی جواب نداد. بهش زنگ زدم بازم هیچی. نمیدونستم کجاست و چه اتفاقی براش افتاده. از نگرانی نمیدونستم چیکار کنم همونجا منتظر دازای بودم که رانندش یاماموتو سان رو دیدم که داخل ماشین بود. به سمتش رفتم و زدم به شیشه. متوجه من شد و شیشه رو داد پایین
چویا: سلام
یاماموتو: سلام
چویا: دازای کجاست ؟ چرا جوابم رو نمیده
یاماموتو:اوه درسته تو خبر نداری
چویا: از چی خبر ندارم؟
یاماموتو: راستش دازای برا ادامه تحصیل قراره بره خارج
مبهوت بهش خیره شدم. امکان نداشت ، برای چی. من به دازای وابسته شدم، اون همیشه کنارم بود. خودش بهم گفت کنارم میمونه.
همه حرف هاش دروغ بود؟ نه امکان نداره
چویا: چرا میخواد بره خارج ؟
یاماموتو: فوجیوارا سان میخواد اون بره خارج، راستش طبق چیزی که ازش شنیدم میخواد دازای رو از تو جدا کنه. حتی بخاطرش دازای رو حبس کرده که نیاد پیش تو.
پس فوجیوارا سان همه چیز رو فهمید.
چویا: اما من باید دازای رو ببینم
یاماموتو:امکانش نیست ، فقل خونه رو عوض کرده و براش خدمتکار و نگهبان گذاشته و نمیزاره از خونه بیاد بیرون.
میخواستم حداقل برای آخرین بار ببینمش و باهاش خداحافظی کنم اما نمیشد . از توی کیفم دفترم رو برداشتم و برگه ای ازش کندم و شروع کردم به نوشتن .نامه ای برای دازای بود
پارت ۳۹
وارد مدرسه شدم،دازای نبود. هنوز هم جواب نداده . نگرانش شدم.کل امروز رو غایب بود. بعد از مدرسه به خونه دازای رفتم ، در باز نمیشد. قفل خونه عوض شده بود. در زدم و دازای رو صدا زدم ، ولی کسی جواب نداد. بهش زنگ زدم بازم هیچی. نمیدونستم کجاست و چه اتفاقی براش افتاده. از نگرانی نمیدونستم چیکار کنم همونجا منتظر دازای بودم که رانندش یاماموتو سان رو دیدم که داخل ماشین بود. به سمتش رفتم و زدم به شیشه. متوجه من شد و شیشه رو داد پایین
چویا: سلام
یاماموتو: سلام
چویا: دازای کجاست ؟ چرا جوابم رو نمیده
یاماموتو:اوه درسته تو خبر نداری
چویا: از چی خبر ندارم؟
یاماموتو: راستش دازای برا ادامه تحصیل قراره بره خارج
مبهوت بهش خیره شدم. امکان نداشت ، برای چی. من به دازای وابسته شدم، اون همیشه کنارم بود. خودش بهم گفت کنارم میمونه.
همه حرف هاش دروغ بود؟ نه امکان نداره
چویا: چرا میخواد بره خارج ؟
یاماموتو: فوجیوارا سان میخواد اون بره خارج، راستش طبق چیزی که ازش شنیدم میخواد دازای رو از تو جدا کنه. حتی بخاطرش دازای رو حبس کرده که نیاد پیش تو.
پس فوجیوارا سان همه چیز رو فهمید.
چویا: اما من باید دازای رو ببینم
یاماموتو:امکانش نیست ، فقل خونه رو عوض کرده و براش خدمتکار و نگهبان گذاشته و نمیزاره از خونه بیاد بیرون.
میخواستم حداقل برای آخرین بار ببینمش و باهاش خداحافظی کنم اما نمیشد . از توی کیفم دفترم رو برداشتم و برگه ای ازش کندم و شروع کردم به نوشتن .نامه ای برای دازای بود
- ۶.۳k
- ۰۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط