دختر حسودی نبودم!...
دختر حسودی نبودم!...
ولی اخمام و میکشیدم تو هم وقتی میگفت هم قد پاییز و بارون زدناش دوست دارم!
عاشق نارنگی اول پاییز بود!
میدونست چقد لجم میگیره برا همین یه بار با یه خنده ی شیطنت آمیز گفت اندازه هوس نارنگی اول پاییز دوست دارم
کلی بهم بر خورد و تصمیم گرفتم قهر کنم!
اون قدر پای این قهر یهویی مصمم بودم که تو اون بارون شدید از سر خیابون تا خونه مادر جون و پیاده گز کردم و هر چی کنارم و بوق زد که سوار شم گوشم بدهکار نبود!
نفسام از سرمای شدید بخار میشد و دستام یخ زده بود ولی یه دنده تر از اینا بودم که کوتاه بیام! کلاه سوییشرتم و کشیدم جلو تر و قدم تند کردم!...
جلوی در که رسیدم زنگ زدم و منتظر شدم مادرجون بیاد در و باز کنه!
در که باز شد محکم من و کشید تو بغلش و باز محبتای مادرانه ش گل کرد!
+کجا بودی تو این سرما مادر!؟؟ نگا کن صورتش سرخ شده از سرما!! بیا تو ببینم!!...
زیر چشمی نگاش کردم که تو ماشین نشسته بود و نگامون میکرد!
هنوز دو قدم نگذشته بودم که صدای مامان جون بلند شد!
+نمیخوای به خواهرتم بگی بیاد تو!؟؟
برگشتم سمتش و چشام و ریز کردم!
+من که خواهر ندارم مامان جون!...
عینکش و جا به جا کرد و دقیق شد!
+تا دیروز که جونتون بهم وابسته بود! قهر کردین!؟؟
لوس و بچگانه نگاش کردم و دستام و بهم گره زدم!
+قهر کهه ... میگم حالا اگه دوس دارین بگین که بیاد تو ...
رفت سمتش و منم قدم تند کردم سمت ایوون! درختا و باغچه بارون خورده بود و کلی حالم و خوب میکرد!
خیره موندم به سماور و قوری مادر جون! میدونستم همیشه چاییش به راهه! اونم تو این هوا ! مشغول چایی ریختن شدم که دوتایی اومدن سمتم! نشست کنارم و مادرجون رفت تو که با وسایل پذیرایی همیشگیش بیاد به استقبالمون!
+قهری مثلا!!؟؟
پشت چشمم و نازک کردم و استکان چایی و کشیدم جلوش!
مادرجون با یه بشقاب اومد سمتمون! زل زدم به نارنگیای بشقاب و پوزخند زدم!
مادرجون با خنده مارو از نگاهش گذروند و بهم گفت :
+بیا پوست بکن با هم بخورید...
بشقاب و داد دستم و نشست رو به رومون!
چاقو رو برداشتم و شروع کردم نارنگی پوست کندن!
یه لحظه حواسم پرت شد و چاقو انگشتم و خراش داد!
عاخه بگو نارنگی چاقو میخاد!؟ دستم خونی شد!
مادرجون لبخندش کش اومد و به حرف اومد!
+قهرتونم باور نکردنیه وقتی جونتون بهم وابسته س!
مات زده زل زدم بهش!
دوباره گفت
+ به کسی وابسته شدی که وقتی دستت و بریدی بیشتر از تو دردش میاد!
نگاهم و چرخوندم سمتش و صورت جمع شده از دردش چشام و دریاچه کرد!
لبخند زدم و گفتم
+ میدونی خیلی دوست دارم!؟؟
لبخند زد و گفت
+منم ... خیلی بیشتر از نارنگی اول پاییز!...
#کیانا_نوشت
چهارم آذر 99 (:
پ.ن: کاش یکی یه جوری دوسمون داشته باشه که وقتی دستمون خراش برداشت!
اون بیشتر دردش بگیره!... 🥺💔
ولی اخمام و میکشیدم تو هم وقتی میگفت هم قد پاییز و بارون زدناش دوست دارم!
عاشق نارنگی اول پاییز بود!
میدونست چقد لجم میگیره برا همین یه بار با یه خنده ی شیطنت آمیز گفت اندازه هوس نارنگی اول پاییز دوست دارم
کلی بهم بر خورد و تصمیم گرفتم قهر کنم!
اون قدر پای این قهر یهویی مصمم بودم که تو اون بارون شدید از سر خیابون تا خونه مادر جون و پیاده گز کردم و هر چی کنارم و بوق زد که سوار شم گوشم بدهکار نبود!
نفسام از سرمای شدید بخار میشد و دستام یخ زده بود ولی یه دنده تر از اینا بودم که کوتاه بیام! کلاه سوییشرتم و کشیدم جلو تر و قدم تند کردم!...
جلوی در که رسیدم زنگ زدم و منتظر شدم مادرجون بیاد در و باز کنه!
در که باز شد محکم من و کشید تو بغلش و باز محبتای مادرانه ش گل کرد!
+کجا بودی تو این سرما مادر!؟؟ نگا کن صورتش سرخ شده از سرما!! بیا تو ببینم!!...
زیر چشمی نگاش کردم که تو ماشین نشسته بود و نگامون میکرد!
هنوز دو قدم نگذشته بودم که صدای مامان جون بلند شد!
+نمیخوای به خواهرتم بگی بیاد تو!؟؟
برگشتم سمتش و چشام و ریز کردم!
+من که خواهر ندارم مامان جون!...
عینکش و جا به جا کرد و دقیق شد!
+تا دیروز که جونتون بهم وابسته بود! قهر کردین!؟؟
لوس و بچگانه نگاش کردم و دستام و بهم گره زدم!
+قهر کهه ... میگم حالا اگه دوس دارین بگین که بیاد تو ...
رفت سمتش و منم قدم تند کردم سمت ایوون! درختا و باغچه بارون خورده بود و کلی حالم و خوب میکرد!
خیره موندم به سماور و قوری مادر جون! میدونستم همیشه چاییش به راهه! اونم تو این هوا ! مشغول چایی ریختن شدم که دوتایی اومدن سمتم! نشست کنارم و مادرجون رفت تو که با وسایل پذیرایی همیشگیش بیاد به استقبالمون!
+قهری مثلا!!؟؟
پشت چشمم و نازک کردم و استکان چایی و کشیدم جلوش!
مادرجون با یه بشقاب اومد سمتمون! زل زدم به نارنگیای بشقاب و پوزخند زدم!
مادرجون با خنده مارو از نگاهش گذروند و بهم گفت :
+بیا پوست بکن با هم بخورید...
بشقاب و داد دستم و نشست رو به رومون!
چاقو رو برداشتم و شروع کردم نارنگی پوست کندن!
یه لحظه حواسم پرت شد و چاقو انگشتم و خراش داد!
عاخه بگو نارنگی چاقو میخاد!؟ دستم خونی شد!
مادرجون لبخندش کش اومد و به حرف اومد!
+قهرتونم باور نکردنیه وقتی جونتون بهم وابسته س!
مات زده زل زدم بهش!
دوباره گفت
+ به کسی وابسته شدی که وقتی دستت و بریدی بیشتر از تو دردش میاد!
نگاهم و چرخوندم سمتش و صورت جمع شده از دردش چشام و دریاچه کرد!
لبخند زدم و گفتم
+ میدونی خیلی دوست دارم!؟؟
لبخند زد و گفت
+منم ... خیلی بیشتر از نارنگی اول پاییز!...
#کیانا_نوشت
چهارم آذر 99 (:
پ.ن: کاش یکی یه جوری دوسمون داشته باشه که وقتی دستمون خراش برداشت!
اون بیشتر دردش بگیره!... 🥺💔
۱۰.۸k
۰۴ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.