اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۳۶
هوفی کشیدم و بهش چشم دوختم...من خیلی دوسش دارم...
گفتم: ا. ت بزار فقط دو دیقه بغلت کنم، لطفا فقط دو دیقه!
ا. ت پوفی کشید: نه!
دوباره گفتم: لطفا اگه اینکارو نکنم میمیرم!
ا. ت چشم غره ای رفت: باشه ولی فقط دو دیقه
سریع پریدم و بغلش کردم...محکم تر تو بغلم فشردمش...
ا. ت سریع گفت: خب دیکه کافیه دو دیقت تموم شد!
حرفشو نشنیده گرفتم...دوباره دست و پا زد و گفت: گفتم بسههه
ازش جدا شدم...
ا. ت پرسید: اینجا هتله!؟ ی وقت پیدات نکنن!
نیشخند زدم: کسی منو ب این راحتی پیدا نمیکنه!
بعد الکی گفتم: من ی مافیای حرفه ایه شجاعم...
ا. ت پوزخند زد: هه شجاع!؟
نیشخندم روی دهنم ماسید...
ا. ت گفت: تو شجاعی که تا فهمیدی دارن پیدات میکنن از کشور فرار کردی!!!؟؟
سرمو انداختم پایین...راست میگفت!
ا. ت ادامه داد: ب خودت میگی شجاع مرتیکه!؟؟؟ تویی که منو بیخیال شدی و فقط ب فکر خودت بودی!
....
ولی یهو ا. ت گفت: اما اونقد هام ترسو نبودی... تو بعد از سه روز سریع برگشتی تا منو نجات بدی...پس تو منو ول نکردی...
لبخند محوی زدم...
ا. ت خندید: ازت ممنونم♡
.........................................
شش روز بعد
بیو ا. ت
سریع از ترس از مغازه اومدم بیرون... باید سریع برگردم خونه، همش میترسم منو پیدا کنن. ماسک مشکی زده بودم و کلاه گذاشته بودم سرم تا کسی منو نبینه...
اما یهو یک نفر پشت گوشم زمزمه کرد: پیـدات کـردم...
از ترس بدنم لرزید...
وقتی اقای کیم و سوهو رو روبروم دیدم ناخوداگاه دستام سست شد و بسته ی نودل از دستم افتاد...
اقای کیم قیافه ی ناچاری ب خودش گرفته بود و یه ببخشیدی توی چشماش بود.
ولی سوهو به صورتش باند بسته بود و روی گونش پر کبودی بود. چشمای اون از همیشه بی رحم تر و وحشی تر شده بود.
دو نفر سریع دستامو بستن و منو به زور سوار یه ماشین کردن...
من جیغ زدم و تقلا کردم ولی هیچ فایده ای نداشت!
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که نگهبان هتل رو متوجه کردم که پلیس منو با خودش برده...
#تهیونگ
نزدیک خونه شده بودم. تغییر چهره ی امروزم حرف نداشت. وارد هتل شدم. نگهبان هتل گفت: بفرمایید...
خندیدم و پوست جعلی صورتم رو اروم اروم کندم.
نگهبان هتل وقتی منو دید سریع گفت: اقای کیم شمایید؟!!!
خندیدم و گفتم: خب اره!
نگهبان هتل سریع گفت: امروز صبح پلیسا همسرتون رو با خودشون بردن!!!
با تعجب گفتم: چی داری میگی!؟؟؟
نگهبان با ترس گفت: با چشمای خودم دیدم که بردنش!
عصبی دستمو توی موهام فرو کردم و گفتم: خیلی خب باشه ممنون ک گفتی
نکهبان با تعجب گفت: خواهش میکنم!
سریع دوییدم تا پاسگاه... قبلش زنگ زدم به هیونجین...اون میتونه کمکم کنه...چون خیلی سریعه!!!
وقتی رسیدم پاسگاه با اتش بزرگی روبرو شدم!
همه ی مردم دور اونجا جمع شده بودن و منتظر اتش نشانی بودن!
من سریع وارد پاسگاه شدم. چند نفر از مردم داشتن به کسایی که اونجان کمک میکردن تا سریع بیان بیرون.
ولی هرچی گشتم...حتی نزدیک بود خفه بشم ولی... ا. ت اونجا نبود!
گفتم: ا. ت بزار فقط دو دیقه بغلت کنم، لطفا فقط دو دیقه!
ا. ت پوفی کشید: نه!
دوباره گفتم: لطفا اگه اینکارو نکنم میمیرم!
ا. ت چشم غره ای رفت: باشه ولی فقط دو دیقه
سریع پریدم و بغلش کردم...محکم تر تو بغلم فشردمش...
ا. ت سریع گفت: خب دیکه کافیه دو دیقت تموم شد!
حرفشو نشنیده گرفتم...دوباره دست و پا زد و گفت: گفتم بسههه
ازش جدا شدم...
ا. ت پرسید: اینجا هتله!؟ ی وقت پیدات نکنن!
نیشخند زدم: کسی منو ب این راحتی پیدا نمیکنه!
بعد الکی گفتم: من ی مافیای حرفه ایه شجاعم...
ا. ت پوزخند زد: هه شجاع!؟
نیشخندم روی دهنم ماسید...
ا. ت گفت: تو شجاعی که تا فهمیدی دارن پیدات میکنن از کشور فرار کردی!!!؟؟
سرمو انداختم پایین...راست میگفت!
ا. ت ادامه داد: ب خودت میگی شجاع مرتیکه!؟؟؟ تویی که منو بیخیال شدی و فقط ب فکر خودت بودی!
....
ولی یهو ا. ت گفت: اما اونقد هام ترسو نبودی... تو بعد از سه روز سریع برگشتی تا منو نجات بدی...پس تو منو ول نکردی...
لبخند محوی زدم...
ا. ت خندید: ازت ممنونم♡
.........................................
شش روز بعد
بیو ا. ت
سریع از ترس از مغازه اومدم بیرون... باید سریع برگردم خونه، همش میترسم منو پیدا کنن. ماسک مشکی زده بودم و کلاه گذاشته بودم سرم تا کسی منو نبینه...
اما یهو یک نفر پشت گوشم زمزمه کرد: پیـدات کـردم...
از ترس بدنم لرزید...
وقتی اقای کیم و سوهو رو روبروم دیدم ناخوداگاه دستام سست شد و بسته ی نودل از دستم افتاد...
اقای کیم قیافه ی ناچاری ب خودش گرفته بود و یه ببخشیدی توی چشماش بود.
ولی سوهو به صورتش باند بسته بود و روی گونش پر کبودی بود. چشمای اون از همیشه بی رحم تر و وحشی تر شده بود.
دو نفر سریع دستامو بستن و منو به زور سوار یه ماشین کردن...
من جیغ زدم و تقلا کردم ولی هیچ فایده ای نداشت!
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که نگهبان هتل رو متوجه کردم که پلیس منو با خودش برده...
#تهیونگ
نزدیک خونه شده بودم. تغییر چهره ی امروزم حرف نداشت. وارد هتل شدم. نگهبان هتل گفت: بفرمایید...
خندیدم و پوست جعلی صورتم رو اروم اروم کندم.
نگهبان هتل وقتی منو دید سریع گفت: اقای کیم شمایید؟!!!
خندیدم و گفتم: خب اره!
نگهبان هتل سریع گفت: امروز صبح پلیسا همسرتون رو با خودشون بردن!!!
با تعجب گفتم: چی داری میگی!؟؟؟
نگهبان با ترس گفت: با چشمای خودم دیدم که بردنش!
عصبی دستمو توی موهام فرو کردم و گفتم: خیلی خب باشه ممنون ک گفتی
نکهبان با تعجب گفت: خواهش میکنم!
سریع دوییدم تا پاسگاه... قبلش زنگ زدم به هیونجین...اون میتونه کمکم کنه...چون خیلی سریعه!!!
وقتی رسیدم پاسگاه با اتش بزرگی روبرو شدم!
همه ی مردم دور اونجا جمع شده بودن و منتظر اتش نشانی بودن!
من سریع وارد پاسگاه شدم. چند نفر از مردم داشتن به کسایی که اونجان کمک میکردن تا سریع بیان بیرون.
ولی هرچی گشتم...حتی نزدیک بود خفه بشم ولی... ا. ت اونجا نبود!
- ۸۵۹
- ۱۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط