ای فراموشی تو فرض محال قلمم

ای فراموشیِ تو فرضِ محالِ قَلَمَم
مانده تصویر تو در صور خیال قلمم

رفتی و آتش نمرود تو خاموش نشد
زیر خاکستر اشعار و ذغال قلمم

از تو گفتن به خدا دستِ منِ شاعر نیست
یک نفر قیل تو را بسته به قال قلمم

سَبَدِ سیبِ تو را ریخته در حوض غزل
نرگسِ یادِ تو را بسته به شالِ قلمم

از تو هر لحظه بخواهم بنویسم کافی است...
دست خود را بِفِشارم به پدال قلمم

من پر از شعرم و دلتنگ تو ای شور غزل
شعر من مال تو و شور تو مال قلمم

سگم آن روز که دور غزلم بو بکشم
ندهد بوی تو را...وای به حال قلمم!
دیدگاه ها (۱)

ازچه می نالی،مگر عاشق نبودم تا به حال؟خاطرت ، رنج مرا تا چند...

غزلم زنده بمان قافیه هایت با منپشتِ هم واژه بچین توی دهانم ت...

به این مجسمه سازی که قلبش از سنگ استبگو تو را بتراشد که من د...

سهم من بودی، ولی دنیا تو را از من گرفت چون زلیخایی که عشقش ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط