همسفرباسهراب
#همسفر_با_سهراب.....
یاد سهراب بخیر ،
که تمنا میکرد ، آب را گل نکنید
یاد سهراب بخیر ، که به لب زمزمه می کرد چنین :
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه ی عشق
قهرمانان را بیدار کند......
راستی ای سهراب : قایقت جا دارد تا شوم همسفرت .....؟
و مرا نیز از این شهر خموشان ببری ....
خوش به حالت سهراب ،!!! که ندیدی تو در این شهر غریب
زُعمایی که رسیدند به سر چشمه آب .....
چونکه نوشیدن و سیر اب رشدند ......
آب را گِل کردند ........ تا ننوشد دگری.....!!!!
چشم ها را بستند و چه بر دل کردند....؟
وای سهراب کجایی که ببینی اینک.....
چه مصیبت زده اند مردم این شهر غریب...
همه گریان و پریشان خاطر
خم شده قامت مردان همه در زیر فشار
و زنان را همه آمال شده فکر رهایی ز روبند و حجاب
دیگر از عشق نباشد سخنی در این شهر
ز محبت که دگر هیچ مگوی
همه بیگانه شدند از خودشان
یا که قهرند همه با خویشان
همه در گیر پی مشکلشان ....
آرزوها چو پَرِ کاهی به آب....
دشت و آبادی خراب .....
همه آمال شده نقش بر آب....
و دمی آسودن ، فارغ از فکر به نان فردا...
گشته اینک چو سراب ....
قصه عشق که بدتر ز همه.....
شده مانند حبابی لب آب.....
دیگر عاشق نتوان یافت در این شهر خراب!!!!! ....
« عاشقان ناله ای سر داده و خاموش شدند.....»
بر گرفتند ز او « مشق و قلم » !!!
هر یکی را ز رهی
یکی با تطمیعش یکی با تخریبش
یکی تهدید به حبس ، و یکی قول مقام ...
و فراموش شدند ....
مردم اینک شده اند رنگ به رنگ...
دوستی را نتوان یافت ، که باشد یکرنگ ......
یا بماند یکرنگ.....همگی رنگ به رنگ ....
رنگ بی رنگیِ عریان شدهاند...
رنگ بی رنگیِ زشت، گل صد رنگ شدند ،رنگ صد رنگی ها ......
که کمی بالاتر ، باشد از رنگ سیاه ....
و تو سهراب ، تو ای یار قدیم ...
که بُدی همنفس هرشبِ من
قایق انداز به آب ..... تا شَوَم همسفرت
تا ز این شهر روم ....
همسفر با سهراب .....
#سعیدعرفانی
12/ژانویه 2017
یاد سهراب بخیر ،
که تمنا میکرد ، آب را گل نکنید
یاد سهراب بخیر ، که به لب زمزمه می کرد چنین :
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه ی عشق
قهرمانان را بیدار کند......
راستی ای سهراب : قایقت جا دارد تا شوم همسفرت .....؟
و مرا نیز از این شهر خموشان ببری ....
خوش به حالت سهراب ،!!! که ندیدی تو در این شهر غریب
زُعمایی که رسیدند به سر چشمه آب .....
چونکه نوشیدن و سیر اب رشدند ......
آب را گِل کردند ........ تا ننوشد دگری.....!!!!
چشم ها را بستند و چه بر دل کردند....؟
وای سهراب کجایی که ببینی اینک.....
چه مصیبت زده اند مردم این شهر غریب...
همه گریان و پریشان خاطر
خم شده قامت مردان همه در زیر فشار
و زنان را همه آمال شده فکر رهایی ز روبند و حجاب
دیگر از عشق نباشد سخنی در این شهر
ز محبت که دگر هیچ مگوی
همه بیگانه شدند از خودشان
یا که قهرند همه با خویشان
همه در گیر پی مشکلشان ....
آرزوها چو پَرِ کاهی به آب....
دشت و آبادی خراب .....
همه آمال شده نقش بر آب....
و دمی آسودن ، فارغ از فکر به نان فردا...
گشته اینک چو سراب ....
قصه عشق که بدتر ز همه.....
شده مانند حبابی لب آب.....
دیگر عاشق نتوان یافت در این شهر خراب!!!!! ....
« عاشقان ناله ای سر داده و خاموش شدند.....»
بر گرفتند ز او « مشق و قلم » !!!
هر یکی را ز رهی
یکی با تطمیعش یکی با تخریبش
یکی تهدید به حبس ، و یکی قول مقام ...
و فراموش شدند ....
مردم اینک شده اند رنگ به رنگ...
دوستی را نتوان یافت ، که باشد یکرنگ ......
یا بماند یکرنگ.....همگی رنگ به رنگ ....
رنگ بی رنگیِ عریان شدهاند...
رنگ بی رنگیِ زشت، گل صد رنگ شدند ،رنگ صد رنگی ها ......
که کمی بالاتر ، باشد از رنگ سیاه ....
و تو سهراب ، تو ای یار قدیم ...
که بُدی همنفس هرشبِ من
قایق انداز به آب ..... تا شَوَم همسفرت
تا ز این شهر روم ....
همسفر با سهراب .....
#سعیدعرفانی
12/ژانویه 2017
- ۱۳.۱k
- ۰۵ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط