شب به چشمان سیاهت غبطه دارد ناز من

شب به چشمان سیاهت غبطه دارد ناز من
وا مکن چشمت که تا افشا نگردد راز من

تیر مژگانت نمی دانی که با قلبم چه کرد
آن کمان ابروی تو هر دم کند با من نبرد

خال مه رویت زند آتش به جان و هستی ام
آمدی گشتی دلیل عشق و این سرمستی ام

سرخوشم زان لحظه ای را شانه بر مویت زنم
هر دم آهنگی ز دل با تار گیسویت زنم

رخنه کردی در دل و در دین و جان و پیکرم
دوست دارم دم به دم آن روی ماهت بنگرم

دست دنیا بوسم و خاکم به پای سرنوشت
مرحبا بر آنکه تقدیرم به پای تو نوشت
دیدگاه ها (۲)

اگر دیدید کسی با انگشتان خویش روی شنهای ساحلمشق می نویسدو لب...

من کزین فاصله غارت شده ی چشم توام چون به دیدار تو افتد سروکا...

چشمِ مستِ یارِ من میخانہ مےریزد بهممحفلِ مستانہ را رندانہ مے...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط