صادره از بهشت !
صادره از بهشت !
نامی نداشت و شناسنامهای هم.
پیشانیاش، شناسنامهاش بود. محل تولدش دنیا بود و صادره از بهشت.
هیچوقت نشانی خانهاش را به ما نداد. فقط میگفت: ما مستأجر خداییم ،همین.
هر وقت هم که پیش ما میآمد، میگفت: باید زودتر بروم، با خدا قرار دارم.
تنها بود و فکر میکردیم شاید بیکس و کار است.
خودش ولی میگفت: کس و کارم خداست.
برای خدا نامه مینوشت. برای خدا گل می فرستاد.
برای خدا تار میزد. با خدا غذا میخورد.
با خدا قدم میزد. با خدا فکر میکرد. با خدا بود.
میگفت: صبح رنگ خدا دارد، عشق بوی خدا دارد. چای، طعم خدا دارد.
میگفتیم: نگو، اینها که میگویی، یک سرش کفر است و یک سرش دیوانگی.
اما او میگفت و بین کفر و دیوانگی میرقصید.
ما به ایمانش غبطه میخوردیم، اما میگفتیم: بگذار، خدا همچنان بر عرش تکیه زند، خدای ملکوت را این همه پایین نیاور و به زمین آلوده نکن.
مگر نمیدانی که خدا مُنزه است از هر صفت و هر تشبیه و هر تمثیلی.
پس زبانت را آب بکش.
او را ترساندیم، واژههایش را شستیم و زبانش را آب کشیدیم.
دیوانگیاش را گرفتیم و خدایش را؛
همان خدایی را که برایش گُل میفرستاد و با او قدم میزد.
و بالاخره نامی بر او گذاشتیم و شناسنامهای برایش گرفتیم و صاحبخانهاش کردیم و شغلی به او دادیم.
و او کسی شد همچون ما...
سالها گذشته است و ما دانستهایم که اشتباه کردیم.
تو را به خدا اما اگر شما روزی باز مؤمن دیوانهای دیدید، دیوانگیاش را از او نگیرید، زیرا جهان سخت به دیوانگی مؤمنانه محتاج است!
نامی نداشت و شناسنامهای هم.
پیشانیاش، شناسنامهاش بود. محل تولدش دنیا بود و صادره از بهشت.
هیچوقت نشانی خانهاش را به ما نداد. فقط میگفت: ما مستأجر خداییم ،همین.
هر وقت هم که پیش ما میآمد، میگفت: باید زودتر بروم، با خدا قرار دارم.
تنها بود و فکر میکردیم شاید بیکس و کار است.
خودش ولی میگفت: کس و کارم خداست.
برای خدا نامه مینوشت. برای خدا گل می فرستاد.
برای خدا تار میزد. با خدا غذا میخورد.
با خدا قدم میزد. با خدا فکر میکرد. با خدا بود.
میگفت: صبح رنگ خدا دارد، عشق بوی خدا دارد. چای، طعم خدا دارد.
میگفتیم: نگو، اینها که میگویی، یک سرش کفر است و یک سرش دیوانگی.
اما او میگفت و بین کفر و دیوانگی میرقصید.
ما به ایمانش غبطه میخوردیم، اما میگفتیم: بگذار، خدا همچنان بر عرش تکیه زند، خدای ملکوت را این همه پایین نیاور و به زمین آلوده نکن.
مگر نمیدانی که خدا مُنزه است از هر صفت و هر تشبیه و هر تمثیلی.
پس زبانت را آب بکش.
او را ترساندیم، واژههایش را شستیم و زبانش را آب کشیدیم.
دیوانگیاش را گرفتیم و خدایش را؛
همان خدایی را که برایش گُل میفرستاد و با او قدم میزد.
و بالاخره نامی بر او گذاشتیم و شناسنامهای برایش گرفتیم و صاحبخانهاش کردیم و شغلی به او دادیم.
و او کسی شد همچون ما...
سالها گذشته است و ما دانستهایم که اشتباه کردیم.
تو را به خدا اما اگر شما روزی باز مؤمن دیوانهای دیدید، دیوانگیاش را از او نگیرید، زیرا جهان سخت به دیوانگی مؤمنانه محتاج است!
۶۶۷
۲۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.