پارت ششم رمان دژخیم اثر نیلوفر رستمی
♥️نام رمان:
#دژخیم
♥️به قلم:
#نیلوفر_رستمی
#پارت_۶
راننده که ماشین را جلوی دانشگاه نگه داشت، کرایه را حساب کرد و به محض پیاده شدن، دو تا از دخترها که جلوی در ایستاده بودند به سمتش آمدند و یکی از آنها با صدای جیغ مانندی گفت:
- کجا بودی سیاوش؟ یه هفتهی تموم غیبت کردن درسته آخه؟ نمیگی دلمون برات تنگ میشه؟
لبخند پرشیطنت و جذابی زد و گفت:
- الهی قربون اون دلت برم خب بده یه خیاط خوب واسهات دو سایز بزرگش کنه.
آن دختر که سایان نام داشت، چپ چپ نگاهش کرد و سیاوش دوباره گفت:
- خیلیخب بذار همینجوری به قد و قوارهات تنگ بمونه. دو ایکس کوچیکتر پوشیدن نق و نوق هم داره.
سایان با حرص جیغ زد و سیاوش خندید و گفت:
- نکن عزیز من! الان تقوی میاد تسبیحشو فرو میکنه تو آستینمونآ!
سایان لبخند زد و دختر کنارش که نیایش نام داشت، با پشت چشمی نازک شده گفت:
- بله دیگه، کلا عادت داری قربون صدقهی همه میری و آخرش خیرِت به هیچکس نمیرسه.
- اِ؟ کی همچین حرفی زده؟ اتفاقا من تا دلت بخواد تو کار خیرم.خودم که هیچی، بابام هم تو کار خیره. اصلا من از بابام یاد گرفتم شب جمعهها باید خیرات داد! وگرنه که مال این حرفها نبودم...
هردو خندیدند و نیایش دوباره گفت:
- منظور من اون خیر نبود سیاوش خان. خودتو به اون راه نزن.
- از اونجایی که من از انگشتم یه خیر میریزه، هر راهی هم که خودمو تو سر و کلهاش بکوبم، تهش میرسه به خیرات!
با هم وارد محوطهی دانشگاه شدند که جلوی در، آقای تقوی، مسئول حراست را دیدند.
تقوی با دیدنش ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بهبه آقای بزرگنیا! چه عجب از این ورا؟ راه گم کردی یا گولِت زدن که آخر مسیرت به دانشگاه رسیده؟
❌شات و کپی پیگرد قانونی دارد❌
#دژخیم
♥️به قلم:
#نیلوفر_رستمی
#پارت_۶
راننده که ماشین را جلوی دانشگاه نگه داشت، کرایه را حساب کرد و به محض پیاده شدن، دو تا از دخترها که جلوی در ایستاده بودند به سمتش آمدند و یکی از آنها با صدای جیغ مانندی گفت:
- کجا بودی سیاوش؟ یه هفتهی تموم غیبت کردن درسته آخه؟ نمیگی دلمون برات تنگ میشه؟
لبخند پرشیطنت و جذابی زد و گفت:
- الهی قربون اون دلت برم خب بده یه خیاط خوب واسهات دو سایز بزرگش کنه.
آن دختر که سایان نام داشت، چپ چپ نگاهش کرد و سیاوش دوباره گفت:
- خیلیخب بذار همینجوری به قد و قوارهات تنگ بمونه. دو ایکس کوچیکتر پوشیدن نق و نوق هم داره.
سایان با حرص جیغ زد و سیاوش خندید و گفت:
- نکن عزیز من! الان تقوی میاد تسبیحشو فرو میکنه تو آستینمونآ!
سایان لبخند زد و دختر کنارش که نیایش نام داشت، با پشت چشمی نازک شده گفت:
- بله دیگه، کلا عادت داری قربون صدقهی همه میری و آخرش خیرِت به هیچکس نمیرسه.
- اِ؟ کی همچین حرفی زده؟ اتفاقا من تا دلت بخواد تو کار خیرم.خودم که هیچی، بابام هم تو کار خیره. اصلا من از بابام یاد گرفتم شب جمعهها باید خیرات داد! وگرنه که مال این حرفها نبودم...
هردو خندیدند و نیایش دوباره گفت:
- منظور من اون خیر نبود سیاوش خان. خودتو به اون راه نزن.
- از اونجایی که من از انگشتم یه خیر میریزه، هر راهی هم که خودمو تو سر و کلهاش بکوبم، تهش میرسه به خیرات!
با هم وارد محوطهی دانشگاه شدند که جلوی در، آقای تقوی، مسئول حراست را دیدند.
تقوی با دیدنش ابرویی بالا انداخت و گفت:
- بهبه آقای بزرگنیا! چه عجب از این ورا؟ راه گم کردی یا گولِت زدن که آخر مسیرت به دانشگاه رسیده؟
❌شات و کپی پیگرد قانونی دارد❌
۴.۷k
۱۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.