«معشوق سابق» پارت شصت و یک
~~~
موقعیت مینهو، ساعت 12:08 ظهر`
دلتنگ بودم.
زمانی که فلیکس گفت با جیسونگ میرود تا چیزی بخورد، انگار دنیا را دو دستی به من هدیه دادند.
پس از مدت ها، بالاخره...میتوانستم صدایش را بشنوم، از بعد از قضایای فلیکس...تقریبا ناچیز ترین ملاقاتی باهم نداشتیم.
زمانی هم که شرکت جریان داشت، من فقط منشی بودم.
قوانین شرکت مثل دیوارهایی بودند که اجازه نمیدادند حتی یک لبخند از دل عبور کند.
-...لینو؟!
÷...ا...اوه بله، چیشده؟...چیزی نیاز داری؟
-نه...احمق...میدونی چند وقته که ندیدمت؟
اطمینان و لطافتی که درون صدایش بود، برایم غریب و نا آشنا بود، چرا که معمولا صدایش با اکراه و غیض همراه میشد، اما حالا...انگار همه چیز آرام گرفته بود...
÷خب...به خاطر فلیکس...حالت خوب نبود...بهت پیام دادم، زنگ زدم...ولی دریغ از یه جواب.
-واقعا حال خوشی نداشتم...یعنی...دیگه فکر نمیکردم بتونم دوباره ببینمش، و خب...شکسته شده بودم لینو...منو ببخش.
÷فکر میکنی خودم نکشیدم؟...مگه جیسونگ و یادت رفته؟...عذرخواهی نکن ازم، هیچی تقصیر تو نبود.
-با تمام احمق بودنت...واقعا رفیق خوبی هستی...راستی، چیشد که تو و جیسونگ آشتی کردین؟!...شما دو تا که_
قصد یادآوری آن گذشته نحس را نداشتم، نمیخواستم صدایی که از شنیدنش خوشحال میشوم، با حرف هایش پشیمانم کند.
÷بیخیال...خب فقط یه شب بود، و اون شب من برای بار دوم عاشق شدم، همین.
-منظورت از همین چیه لعنتی؟...عشق و دست کم گرفتی؟...همین عشق بود که باعث شد الان من روی این تخت باشم.
حالا...بگو ببینم، اون شب خاص...چه اتفاقی افتاد؟...جیسونگ حسابی بابت کاراش تنبیه شد؟...یا نه؟
پس از به زبان آوردن این کلمات، خنده ای ریز سر داد.
حتی روی تخت بیمارستان هم دست از این افکار مریض بر نمیداشت؟!
خنده ای کوتاه و شاید کمی آغشته به شرم سر دادم.
÷نه...ببینم تو واقعا نمیخوای آدم بشی؟...۲۶ سالته مـرد!
-حقیقته...خب به هرحال من هنوزم اون کبودی های ریز و درشت روی گردنت و یادمه!...به زودی توام قراره اونارو روی گردن من ببینی.
÷تو حتی هنوز از روی تخت بیمارستان بلند نشـدی!...بیچاره فلیکس...
-بالاخره که بلند میشم.
هر دو خندیدیم، نه خنده های متصنعی که همیشه فضا را پر میکرد، بلکه خنده هایی حقیقی...خنده هایی که زمزمه غزل خوشبختی را در گوشم میخواند.
شاید نویدی از شروعی دوباره...؟!
امیدوارم این نوید، نوید آرامش نباشد، آرامش قبل از طوفان.
-خیلی...خیلی...
چشمانم روی لب هایش قفل شده بود، چه میخواست بگوید؟
چشم انتظار بودم تا لب از لب باز کند و کلام آخر را بر زبان آورد، خیلی چه؟!
-احمقی.
چطور میتوانست برای یک توهین انقدر چشم انتظارم بگذارد؟...دیوانه...الحق که دیوانه بود.
÷لعنت بهت مرد!
آن خنده امیدبخش، دوباره شکل گرفت، دوباره همان نوید، همان انحنا...همان لذت باهم بودن.
~~~
پارت جدید خدمت مهربون ترین فرشته هام✨♥
ممنونم ازتونن، ۹۰ تایی شدیمم، امیدوارم این خانواده هرچه زودتر بزرگ و بزرگتر بشه...قشنگام...هرچی اینجا هست رو از شما دارم...ممنونم ازتون🤍✨:))
حالا نظرتون راجب پارت جدید چیه؟؟...قلمم با شروع مدارس زیادی افت کرده، درسته؟🥲💔
موقعیت مینهو، ساعت 12:08 ظهر`
دلتنگ بودم.
زمانی که فلیکس گفت با جیسونگ میرود تا چیزی بخورد، انگار دنیا را دو دستی به من هدیه دادند.
پس از مدت ها، بالاخره...میتوانستم صدایش را بشنوم، از بعد از قضایای فلیکس...تقریبا ناچیز ترین ملاقاتی باهم نداشتیم.
زمانی هم که شرکت جریان داشت، من فقط منشی بودم.
قوانین شرکت مثل دیوارهایی بودند که اجازه نمیدادند حتی یک لبخند از دل عبور کند.
-...لینو؟!
÷...ا...اوه بله، چیشده؟...چیزی نیاز داری؟
-نه...احمق...میدونی چند وقته که ندیدمت؟
اطمینان و لطافتی که درون صدایش بود، برایم غریب و نا آشنا بود، چرا که معمولا صدایش با اکراه و غیض همراه میشد، اما حالا...انگار همه چیز آرام گرفته بود...
÷خب...به خاطر فلیکس...حالت خوب نبود...بهت پیام دادم، زنگ زدم...ولی دریغ از یه جواب.
-واقعا حال خوشی نداشتم...یعنی...دیگه فکر نمیکردم بتونم دوباره ببینمش، و خب...شکسته شده بودم لینو...منو ببخش.
÷فکر میکنی خودم نکشیدم؟...مگه جیسونگ و یادت رفته؟...عذرخواهی نکن ازم، هیچی تقصیر تو نبود.
-با تمام احمق بودنت...واقعا رفیق خوبی هستی...راستی، چیشد که تو و جیسونگ آشتی کردین؟!...شما دو تا که_
قصد یادآوری آن گذشته نحس را نداشتم، نمیخواستم صدایی که از شنیدنش خوشحال میشوم، با حرف هایش پشیمانم کند.
÷بیخیال...خب فقط یه شب بود، و اون شب من برای بار دوم عاشق شدم، همین.
-منظورت از همین چیه لعنتی؟...عشق و دست کم گرفتی؟...همین عشق بود که باعث شد الان من روی این تخت باشم.
حالا...بگو ببینم، اون شب خاص...چه اتفاقی افتاد؟...جیسونگ حسابی بابت کاراش تنبیه شد؟...یا نه؟
پس از به زبان آوردن این کلمات، خنده ای ریز سر داد.
حتی روی تخت بیمارستان هم دست از این افکار مریض بر نمیداشت؟!
خنده ای کوتاه و شاید کمی آغشته به شرم سر دادم.
÷نه...ببینم تو واقعا نمیخوای آدم بشی؟...۲۶ سالته مـرد!
-حقیقته...خب به هرحال من هنوزم اون کبودی های ریز و درشت روی گردنت و یادمه!...به زودی توام قراره اونارو روی گردن من ببینی.
÷تو حتی هنوز از روی تخت بیمارستان بلند نشـدی!...بیچاره فلیکس...
-بالاخره که بلند میشم.
هر دو خندیدیم، نه خنده های متصنعی که همیشه فضا را پر میکرد، بلکه خنده هایی حقیقی...خنده هایی که زمزمه غزل خوشبختی را در گوشم میخواند.
شاید نویدی از شروعی دوباره...؟!
امیدوارم این نوید، نوید آرامش نباشد، آرامش قبل از طوفان.
-خیلی...خیلی...
چشمانم روی لب هایش قفل شده بود، چه میخواست بگوید؟
چشم انتظار بودم تا لب از لب باز کند و کلام آخر را بر زبان آورد، خیلی چه؟!
-احمقی.
چطور میتوانست برای یک توهین انقدر چشم انتظارم بگذارد؟...دیوانه...الحق که دیوانه بود.
÷لعنت بهت مرد!
آن خنده امیدبخش، دوباره شکل گرفت، دوباره همان نوید، همان انحنا...همان لذت باهم بودن.
~~~
پارت جدید خدمت مهربون ترین فرشته هام✨♥
ممنونم ازتونن، ۹۰ تایی شدیمم، امیدوارم این خانواده هرچه زودتر بزرگ و بزرگتر بشه...قشنگام...هرچی اینجا هست رو از شما دارم...ممنونم ازتون🤍✨:))
حالا نظرتون راجب پارت جدید چیه؟؟...قلمم با شروع مدارس زیادی افت کرده، درسته؟🥲💔
- ۷.۰k
- ۲۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط