دلم را برده اما دل ربایی را نمی داند

*
دلم را برده اما دل رُبایی را نمی داند
کسی را می پرستم که خدایی را نمی داند

تمام عمر پنهان کرده در خود حسن هایش را
چو طاووسی که هرگز خود نمایی را نمی داند

در آمد بعد عمری از پس ابر آفتاب عشق
ولی او قدر این بخت طلایی را نمی داند

مرا از بام خود پر می دهد هر چند می داند
که هرگز جلد معنای رهایی را نمی داند

ببارید ابرهای تیره ،باران درس شیرینی ست
به هر کس مثل او عقده گشایی را نمی داند

پس از یک عمر تنهایی به او بد جور دلگرمم
کسی چون کور قدر روشنایی را نمی داند

جواد_منفرد
دیدگاه ها (۱)

ﺩﻟﻢ ﻋﺸﻘﯽ ﻫﻮﺱ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻫﻤﺼﺪﺍ ﺑﺎﺷﺪﺑﮕﻮﯾﻢ" ﺟﺎﻥ " ﻭ ﺑﺎ ﻧﺎﺯﺵ ...

خدا جون یار من آنجاست ، حواست باشداو نشان کرده ی اینجاست ، ح...

"دوست داشتن" عضوی از بدن است، درست است که همه فورا به فکر "ق...

همه ساعت ها را عقب بکش...جز ساعت دلت را!می خواهم هر روز یک س...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط