.آن سال زمستان بعد از سال ها برف باریده بود ، خلوت بودن ش
.آن سال زمستان بعد از سال ها برف باریده بود ، خلوت بودن شهر هر آدمی را وسوسه میکرد که خانه و زندگی را بگذارد به امان خدا و برود یک دل سیر شهرگردی کند ..
ظهر بود که زنگ زد گفت حق نداری بعدازظهر ات را با هیچ موجود زنده ای جز من تقسیم کنی ، میدانی زمانی که برف تازه روی زمین نشسته است بهترین زمان دنیا برای قدم زدن های دو نفره است ، حداقل اش برای ما خیلی اینطور بود ..
.
سرنوشت آن خیابان همیشه برایم جالب بود ، از خلوت بودن همیشگی اش گرفته تا آن درختان توت تماشایی اش ، نمیدانم چرا اما همیشه آن خیابان اولین انتخابمان برای پیاده روی بود . شهر آنقدر خلوت بود که ده دقیقه به ده دقیقه هم ماشینی از کنارت رد نمیشد ، دستم را محکم گرفته بود ، نه برای سُر بودن زمین ، یکی از عادت هایش بود ، یکی از آن عادت هایی که میتوان تا ابد عاشق اش بود. وسط پیاده روی مان بودیم که یک تاکسی جلوی پایمان ترمز زد ، شیشه را که پایین داد بدون هیچ حرف اضافه ای گفت : بیاین بالا که خیلی سرده !
.
دستم را کشید اینطرف و بعد با همان لبخند همیشگی آرامش بخش اش به راننده گفت : مرسی آقا ، اصلا اومدیم که قدم بزنیم .
من با تبسمی که یک بچه ی هفت ساله هم میفهمید که به شدت از سر رضایت است راننده را فقط نگاه میکردم ، راننده به من لبخند زد ، از آن لبخند هایی که میدانستم چقدر حرف درونش انبار شده است و بعد گفت : قدرشو بدون .. و همانطور که مارا برانداز میکرد شیشه اش را کشید بالا و رفت .
.
چند شب پیش همانقدر اتفاقی سوار همان تاکسی شدم ، آقای راننده پیرتر شده بود - من هم همینطور ، اصلا مرا نشناخت ، راستش انتظار دیگری هم غیر از این نداشتم ..
جلو نشسته بودم و جز من مسافر دیگری هم نبود ،
وقتی به میدان آخر رسیدیم ،
هنگام پیاده شدن ، درست در آن لحظه ای که در ماشین را تا نیمه باز کرده بودم و یک پایم روی زمین بود و نگاهم به سمت آنطرف میدان به آقای راننده گفتم : من حرفت رو گوش کردم ، اما اون گوش نکرد.
همانطور که نگاه بهت آورده و عجیب راننده بروی تمام جانم سنگینی میکرد از ماشین پیاده شدم .
به پشت سرم نگاه نکردم اما صدای حرکت کردن ماشین را تا آخرین لحظه ای که در تاریکی گم میشدم نشنیدم که نشنیدم .
همین .
. #پویان_اوحدی
ظهر بود که زنگ زد گفت حق نداری بعدازظهر ات را با هیچ موجود زنده ای جز من تقسیم کنی ، میدانی زمانی که برف تازه روی زمین نشسته است بهترین زمان دنیا برای قدم زدن های دو نفره است ، حداقل اش برای ما خیلی اینطور بود ..
.
سرنوشت آن خیابان همیشه برایم جالب بود ، از خلوت بودن همیشگی اش گرفته تا آن درختان توت تماشایی اش ، نمیدانم چرا اما همیشه آن خیابان اولین انتخابمان برای پیاده روی بود . شهر آنقدر خلوت بود که ده دقیقه به ده دقیقه هم ماشینی از کنارت رد نمیشد ، دستم را محکم گرفته بود ، نه برای سُر بودن زمین ، یکی از عادت هایش بود ، یکی از آن عادت هایی که میتوان تا ابد عاشق اش بود. وسط پیاده روی مان بودیم که یک تاکسی جلوی پایمان ترمز زد ، شیشه را که پایین داد بدون هیچ حرف اضافه ای گفت : بیاین بالا که خیلی سرده !
.
دستم را کشید اینطرف و بعد با همان لبخند همیشگی آرامش بخش اش به راننده گفت : مرسی آقا ، اصلا اومدیم که قدم بزنیم .
من با تبسمی که یک بچه ی هفت ساله هم میفهمید که به شدت از سر رضایت است راننده را فقط نگاه میکردم ، راننده به من لبخند زد ، از آن لبخند هایی که میدانستم چقدر حرف درونش انبار شده است و بعد گفت : قدرشو بدون .. و همانطور که مارا برانداز میکرد شیشه اش را کشید بالا و رفت .
.
چند شب پیش همانقدر اتفاقی سوار همان تاکسی شدم ، آقای راننده پیرتر شده بود - من هم همینطور ، اصلا مرا نشناخت ، راستش انتظار دیگری هم غیر از این نداشتم ..
جلو نشسته بودم و جز من مسافر دیگری هم نبود ،
وقتی به میدان آخر رسیدیم ،
هنگام پیاده شدن ، درست در آن لحظه ای که در ماشین را تا نیمه باز کرده بودم و یک پایم روی زمین بود و نگاهم به سمت آنطرف میدان به آقای راننده گفتم : من حرفت رو گوش کردم ، اما اون گوش نکرد.
همانطور که نگاه بهت آورده و عجیب راننده بروی تمام جانم سنگینی میکرد از ماشین پیاده شدم .
به پشت سرم نگاه نکردم اما صدای حرکت کردن ماشین را تا آخرین لحظه ای که در تاریکی گم میشدم نشنیدم که نشنیدم .
همین .
. #پویان_اوحدی
۹.۰k
۱۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.