ارباب و برده

🍷ارباب و برده🍷
پارت:۴۶

آنچه گذشت: قرار بود حالا که کوک و ا/ت تنهان، باهم برن خرید واسه دوشنبه ... که ....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ا/ت: هرچی باشه قبوله ...
کوک : عه هرچی ...!(نیشخند تغص)
ا/ت: نه ببین... چیزه...
کوک: خب‌... امشب در اختیار منی .
ا/ت:‌ ن کوک ببین منظورم این بود که...
کوک:(میپره وسط حرفش) نمیتونی بزنی زیرش گفتی هرچی باشه قبوله .
ا/ت: اصلا بیخیال میرم عوض میکنم لباسامو
کوک: لازم نکرده . نترس دخترونگیت مال خودت منظورم یه چیز دیگه بود .
ا/ت:واقعا؟!خب منظورت چی بود
کوک : شب میفهمی...
ا/ت: بش..
کوک: سوارشو بریم ...

ویو ا/ت داخل ماشین:
ا/ت: نشستم تو ماشین و کوک هم نشست پشت فرمون و راه افتادیم . هیچ حرفی نزدم و فقط تو راه نگاش کردم . خیلی جذاب بود . داشتم فکر میکرم که چقد هات رانندگی میکنه که صداش رشته افکارم رو پاره کرد:
کوک: پیاده شو رسیدیم
ا/ت: باشه
ویو ا/ت: از ماشین پیاده شدم جلوی یه مرکز خرید خیلی بزرگ بودیم . تا حالا ندیده بودمش ‌. کوک دستمو گرفت و راه افتادیم به سمت ورودی ...
وارد که شدیم ...
ویو کوک:
همین که رفتیم داخل مرکز خرید دیدم که خیلی ذوق داره .... شروع کردیم به گشتن و خریدن ... به نظر می‌رسید خیلی داره بهش خوش میگذره... بعد از حدودا ۴ ساعت ،.دیگه ساعت ۸ گذشته بود و همه چیز خریده بودیم . از عروصک واسه ا/ت بگیر تا ادکلن و اکسسوری و لباس واسه دوشنبه . خواستم بگم دیگه برگردیم خونه که ا/ت گفت :
ا/ت: میشه دیگه برگردیم ؟
کوک:، چرا که نه عروصکم ...
ا/ت: (لبخند و دستشو گرفت)(تو ذهنش: به من گفت عروصکم؟ قاطی کرده؟ نه بابا ک**خل ازت خوشش اومده ! چی میگم باخودم🤧)
ویو کوک : سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ...چند دقیقه‌ای هیچ حرفی نزدم ولی بعد چند دقیقه ب ا/ت گفتم :
کوک: گشنت نیست؟
اما هیچ جوابی نشنیدم . شاید خسته‌س حوصله نداره جواب بده ...
رسیدم دم عمارت و ماشین رو بردم داخل و ا/ت رو صدا زدم که پیاده بشه.... رسیدیم ... ولی ا/ت خیلی ناز خوابش برده بود...!!!
برآید بغلش کردم و داخل عمارت شدم و بردمش سمت اتاقم و گذاشتمش رو تخت ...
داشتم لباسامو عوض میکردم که ....
ویو ا/ت: با یه تکونی از خواب پریدم و چشامو کم کم باز کردم که دیدم توی اتاق کوکم و کوک داره لباس عوض میکنه ...
کوک: بیدار شدی بیب؟.
ا/ت: کی خوابم برد؟(خواب آلود)
کوک: تو راه برگشت ...
ا/ت: کوک خوابم میاد میشه چراغ هارو خاموش کنی؟(همزمان که حرف میزنن کوک لباساشو عوض میکنه)
کوک: نه لیدی ! یادته چه قولی بهم دادی؟!
ا/ت: تو که گفتی بهم دست نمیزنی(ترسیده یکم)
کوک:، ن دیگه من نگفتم بهت دست نمیزنم . گفتم دخترونگیتو کاری ندارم بیب(نیشخند و میره به سمتش)
ویو ا/ت: واقعا ترسیدم از اینکه بدون لباس(بالاتنه‌ش لخته و یه ش**رت پاشه)داره میاد سمتم و فورا از رو تخت اومدم پایین ....

{پایان}
دیدگاه ها (۳۹)

مهم . مهم

ارباب و برده

سلام ... کپشن چک بشه👇

حمایت؟

پارت ۸۰ فیک ازدواج مافیایی

پارت ۴۱ فیک ازدواج مافیایی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط