بسم رب الشهداء و الصدیقین
بسم رب الشهداء و الصدیقین
#خاطراتی از شهدا
با لبخند شهدا
یک شب قبل از رفتن مهدی بود، آخرین شبی که در کنار ما بود. نیمه شب که برای نماز شب بلند شد مرا هم صدا کرد.
گفتم: «چیه، با من کاری داری؟»
خندید و گفت:« بلند شو، بشین. می خواهم این بار آخری بیشتر ببینمت. شاید این بار بروم و بر نگردم!»
یخ کردم.
ادامه داد: «وصیتم را نوشته ام. بیا بشین با هم آن را مرور کنیم، تا خودم هستم اشتباهاتش را تصحیح کنیم.»
خدایا این چه حرفی بود، این چه خواسته ای بود. هر چه اصرار کرد زیر بار نرفتم که وصیتش را بخوانم.
گفت: «خود دانی، اما می دانم که یکی دو روز دیگر مجبور می شوی آن را بخوانی، آن را بین صفحات قرآن گذاشته ام! اما اگر الان آن را می خواندی و چیزهایی را که راضی نیستی تصحیح می کردم بهتر بود.»
آخرین برنامه ریزی های عملیات والفجر یک را در مقر تیپ می کردیم. ساعت دوازده شب بود که جلسه تمام شد.
مهدی بلافاصله رفت توی حیاط شیر آب را گرفت روی خودش.
گفتم: «چه خبره، چه وقت حمام و دوش گرفتنه! بخوابید، خستگی در کنید، صبح برای حمام رفتن وقت هست.»
خندید و گفت: «می خواهم غسل شهادت کنم، شاید خدا خواست و امشب شهید شدم.»
هنوز اذان صبح نشده، یک ستون پنجمی دشمن، نارنجکی را در مقر فرماندهان انداخت. نارنجک قل خورد و درست رفت زیر پای مهدی. شدت انفجار زمین را گود کرده بود.
بعضی ها به شدت زخمی شدند، مثل باقر سلیمانی و هاشم اعتمادی ، بعضی ها هم شهید مثل مهدی ماندنی پور! نیم تنه پائینش کامل پودر شده بود.
فرصتی پیش آمده و خارج از کارهای جنگی و عملیاتی با مهدی صحبت می کردم.
مهدی رشته سخن را دست گرفت و گفت: «اسد، من تا یک هفته دیگر شهید می شوم وصیت و خواهشی از تو دارم!»
- «حالا شما شهید بشو، تا بعد!»
- «جدی می گم.»
- « خیلی خوب وصیتت را بگو!»
- «بعد از شهادتم همین طور که الان با خانواده من ارتباط داری و سرکشی می کنی، از آنها دلجویی کن و گاه گاهی به آنها سری بزن!»
خنده ام گرفته بود، گفتم: «حالا تو شهید بشو تا بعد هم خدا بزرگه!»
خیلی جدی گفت: «من جدی می گم، شوخی نگیر!»
من هم جدی گفتم: «برادر من، آخه اینجا شهره نه عملیاتی است نه بمب و ترکشی! چه جور تو می خواهی شهید بشی؟»
خندید و گفت: «به هر صورت من هفته دیگر شهید می شوم، شما هم به خانواده ما سرکشی کن.»
دیدم حرفش خیلی جدی است و خیلی هم پا فشاری می کند، شرط و شروطی گذاشتم و گفتم: «به شرطی که دست بدهی روز قیامت مرا شفاعت کنی!»
دستم را محکم گرفت و گفت: «شفاعت هم می کنم، شما هم سعی کن که راه خودت را کج نکنی و همین راهی را که می روی ادامه بدهی!»
حرف از شوخی گذشته بود. دقیقا هفته بعد، همان روز که خودش گفته بود شهید شد و من ماندم و قولی که به او داده بودم.
منبع:برادرشفیعم باش (جلد۴-همسفر تا بهشت)
هدیه به شهید عبدالمهدی ماندنی پور صلوات
تولد:1/7/ 1336 - کازرون
سمت:فرمانده گردان - تیپ فاطمه الزهرا(س)
شهادت: 9/11/1361 - دهلران
#خاطراتی از شهدا
با لبخند شهدا
یک شب قبل از رفتن مهدی بود، آخرین شبی که در کنار ما بود. نیمه شب که برای نماز شب بلند شد مرا هم صدا کرد.
گفتم: «چیه، با من کاری داری؟»
خندید و گفت:« بلند شو، بشین. می خواهم این بار آخری بیشتر ببینمت. شاید این بار بروم و بر نگردم!»
یخ کردم.
ادامه داد: «وصیتم را نوشته ام. بیا بشین با هم آن را مرور کنیم، تا خودم هستم اشتباهاتش را تصحیح کنیم.»
خدایا این چه حرفی بود، این چه خواسته ای بود. هر چه اصرار کرد زیر بار نرفتم که وصیتش را بخوانم.
گفت: «خود دانی، اما می دانم که یکی دو روز دیگر مجبور می شوی آن را بخوانی، آن را بین صفحات قرآن گذاشته ام! اما اگر الان آن را می خواندی و چیزهایی را که راضی نیستی تصحیح می کردم بهتر بود.»
آخرین برنامه ریزی های عملیات والفجر یک را در مقر تیپ می کردیم. ساعت دوازده شب بود که جلسه تمام شد.
مهدی بلافاصله رفت توی حیاط شیر آب را گرفت روی خودش.
گفتم: «چه خبره، چه وقت حمام و دوش گرفتنه! بخوابید، خستگی در کنید، صبح برای حمام رفتن وقت هست.»
خندید و گفت: «می خواهم غسل شهادت کنم، شاید خدا خواست و امشب شهید شدم.»
هنوز اذان صبح نشده، یک ستون پنجمی دشمن، نارنجکی را در مقر فرماندهان انداخت. نارنجک قل خورد و درست رفت زیر پای مهدی. شدت انفجار زمین را گود کرده بود.
بعضی ها به شدت زخمی شدند، مثل باقر سلیمانی و هاشم اعتمادی ، بعضی ها هم شهید مثل مهدی ماندنی پور! نیم تنه پائینش کامل پودر شده بود.
فرصتی پیش آمده و خارج از کارهای جنگی و عملیاتی با مهدی صحبت می کردم.
مهدی رشته سخن را دست گرفت و گفت: «اسد، من تا یک هفته دیگر شهید می شوم وصیت و خواهشی از تو دارم!»
- «حالا شما شهید بشو، تا بعد!»
- «جدی می گم.»
- « خیلی خوب وصیتت را بگو!»
- «بعد از شهادتم همین طور که الان با خانواده من ارتباط داری و سرکشی می کنی، از آنها دلجویی کن و گاه گاهی به آنها سری بزن!»
خنده ام گرفته بود، گفتم: «حالا تو شهید بشو تا بعد هم خدا بزرگه!»
خیلی جدی گفت: «من جدی می گم، شوخی نگیر!»
من هم جدی گفتم: «برادر من، آخه اینجا شهره نه عملیاتی است نه بمب و ترکشی! چه جور تو می خواهی شهید بشی؟»
خندید و گفت: «به هر صورت من هفته دیگر شهید می شوم، شما هم به خانواده ما سرکشی کن.»
دیدم حرفش خیلی جدی است و خیلی هم پا فشاری می کند، شرط و شروطی گذاشتم و گفتم: «به شرطی که دست بدهی روز قیامت مرا شفاعت کنی!»
دستم را محکم گرفت و گفت: «شفاعت هم می کنم، شما هم سعی کن که راه خودت را کج نکنی و همین راهی را که می روی ادامه بدهی!»
حرف از شوخی گذشته بود. دقیقا هفته بعد، همان روز که خودش گفته بود شهید شد و من ماندم و قولی که به او داده بودم.
منبع:برادرشفیعم باش (جلد۴-همسفر تا بهشت)
هدیه به شهید عبدالمهدی ماندنی پور صلوات
تولد:1/7/ 1336 - کازرون
سمت:فرمانده گردان - تیپ فاطمه الزهرا(س)
شهادت: 9/11/1361 - دهلران
۳.۴k
۲۴ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.