خب چون خیلی اصرار می کنید پارت بعد رو میذارم
خب چون خیلی اصرار می کنید پارت بعد رو میذارم
رمان انتقام خونین 🩸❣️
part:21
#دیانا
من یه شلوار جین مام استایل پوشیدم با یه لباس لش سفید که آستینش تا پایین ارنجم بود و یه فیشنت و یه کفش جردن پوشیدم و موهام رو فر کردم و یه کلا مشکی روش پوشیدم و یه رژ صورتی کم رنگ و برق لب و سایه آبی و خط چشم زدم
#ارسلان
یه لباس
یه تیشرت سفید با یه شلوار پاره آبی و کفش جردن پوشیدم و اومدم بیرون دیدم دیانا یه لباس باز پوشیده (نویسنده:آخه این کجاش بازه برادر؟ ارسلان:آستینش نویسنده:بازم باز نیس ارسلان:اصن زنمه دلم میخواد روش حساس باشم مشکلیه؟ نویسنده:شهرو چراغون کنیم ستاره بارون کنین شادی و گل که ساره لیلی و مجنون کنیم ارسلان:خب حالااا)
ارسلان:برو لباستو عوض
دیانا:ببین ارسلان من دلم این لباس رو بپوشم باز هم نیست تو زیاد حساسی
ارسلان:بیا ولی اگه کسی نگات کرد
دیانا:به من چه من مگه گفتم؟
ارسلان:بیا بریم حالا
#محراب
نمیدونستم چطوری باید این موضوع رو به مهشاد بگم آخه دخترم هم به دنیا اومده و امروز قراره بیارمش خونه
من قرار بود به یه سفر خارج برم اونم به خاطر کارم
و نمیدونم چطوری به مهشاد بگم حالا اصن به غیر از مهشاد چجوری به بچهها بگم آخه
با بچه ها رفتیم رکسانا(بچه مهراشاد) رو بیاریم
متین:واای نگاش کننن
رضا:میدونستی بابات تاحالا با یه دختر دیگه توی رابطه بوده
مهشاد:محراب؟
پانیذ:بابا رضا چرت میگههه
محراب:بخدا دروغ میگه دارم برات رضا
رضا:پوفف حباش بابا شوخیدم
نیکا:نگاش کننننن ننهههه
دیانا:تروخدا یه لحظه بدشش
ارسلان:سلام نی نییی
پانیذ:بچه داری هم بهتون میادااا
مهشاد:دقیقااا
نیکا:چرا ازدواج نمی کنید
ارسلان:اره موافقم
دیانا:ارسلاااان
ارسلان:نه به نظرم مخالفم
متین:داش تو اصن حرف نزن
(بعد کلی رسیدن رستوران نهار بخورند)
محراب:بچه ها میخوام یه موضوعی رو بگم بهتون
پانیذ:مهشاد ماست رو بده چی؟
محراب:من میخوام برم خارج
مهشاد:چییی؟بچمون چییی؟
رضا:چی داری میگی محراب
محراب:یه سفر کاری هست
دیانا:آخه چرااا؟محراب نرووو
ارسلان:اره اینجا همه نیازت داریییم
نیکا:بگو داری شوخی میکنی
متین:محرااااب؟🥲
محراب:من میخوام بهشون بگم اگر شد شماهم ببرن خارج
پانیذ:جدییی
دیانا:مگه اجازه میدن
مهشاد:آخه چراااا به من نگفتیی
ارسلان:مهشاد آروم ماهم ناراحتیم
محراب:ببینید من باید ۴ روز دیگه برم و ۳ ماه دیگه میام
مهشاد:همین الان زنگ میزنی بدووو
پانیذ:مهشاد عزیزم تروخدا آروم باش
محراب:زن زدم به خانومه)خانم من میتونم چند نفر رو با خودم بیارم
خانوم:کیا مثلا
محراب:دوستام و زن بچم
خانم:دو نفر رو فقط می تونی
محراب:بچه ها ببخشید ولی من مهشاد و دخترم رو می برم
بچه ها:عیب ندارن
حمایت
رمان انتقام خونین 🩸❣️
part:21
#دیانا
من یه شلوار جین مام استایل پوشیدم با یه لباس لش سفید که آستینش تا پایین ارنجم بود و یه فیشنت و یه کفش جردن پوشیدم و موهام رو فر کردم و یه کلا مشکی روش پوشیدم و یه رژ صورتی کم رنگ و برق لب و سایه آبی و خط چشم زدم
#ارسلان
یه لباس
یه تیشرت سفید با یه شلوار پاره آبی و کفش جردن پوشیدم و اومدم بیرون دیدم دیانا یه لباس باز پوشیده (نویسنده:آخه این کجاش بازه برادر؟ ارسلان:آستینش نویسنده:بازم باز نیس ارسلان:اصن زنمه دلم میخواد روش حساس باشم مشکلیه؟ نویسنده:شهرو چراغون کنیم ستاره بارون کنین شادی و گل که ساره لیلی و مجنون کنیم ارسلان:خب حالااا)
ارسلان:برو لباستو عوض
دیانا:ببین ارسلان من دلم این لباس رو بپوشم باز هم نیست تو زیاد حساسی
ارسلان:بیا ولی اگه کسی نگات کرد
دیانا:به من چه من مگه گفتم؟
ارسلان:بیا بریم حالا
#محراب
نمیدونستم چطوری باید این موضوع رو به مهشاد بگم آخه دخترم هم به دنیا اومده و امروز قراره بیارمش خونه
من قرار بود به یه سفر خارج برم اونم به خاطر کارم
و نمیدونم چطوری به مهشاد بگم حالا اصن به غیر از مهشاد چجوری به بچهها بگم آخه
با بچه ها رفتیم رکسانا(بچه مهراشاد) رو بیاریم
متین:واای نگاش کننن
رضا:میدونستی بابات تاحالا با یه دختر دیگه توی رابطه بوده
مهشاد:محراب؟
پانیذ:بابا رضا چرت میگههه
محراب:بخدا دروغ میگه دارم برات رضا
رضا:پوفف حباش بابا شوخیدم
نیکا:نگاش کننننن ننهههه
دیانا:تروخدا یه لحظه بدشش
ارسلان:سلام نی نییی
پانیذ:بچه داری هم بهتون میادااا
مهشاد:دقیقااا
نیکا:چرا ازدواج نمی کنید
ارسلان:اره موافقم
دیانا:ارسلاااان
ارسلان:نه به نظرم مخالفم
متین:داش تو اصن حرف نزن
(بعد کلی رسیدن رستوران نهار بخورند)
محراب:بچه ها میخوام یه موضوعی رو بگم بهتون
پانیذ:مهشاد ماست رو بده چی؟
محراب:من میخوام برم خارج
مهشاد:چییی؟بچمون چییی؟
رضا:چی داری میگی محراب
محراب:یه سفر کاری هست
دیانا:آخه چرااا؟محراب نرووو
ارسلان:اره اینجا همه نیازت داریییم
نیکا:بگو داری شوخی میکنی
متین:محرااااب؟🥲
محراب:من میخوام بهشون بگم اگر شد شماهم ببرن خارج
پانیذ:جدییی
دیانا:مگه اجازه میدن
مهشاد:آخه چراااا به من نگفتیی
ارسلان:مهشاد آروم ماهم ناراحتیم
محراب:ببینید من باید ۴ روز دیگه برم و ۳ ماه دیگه میام
مهشاد:همین الان زنگ میزنی بدووو
پانیذ:مهشاد عزیزم تروخدا آروم باش
محراب:زن زدم به خانومه)خانم من میتونم چند نفر رو با خودم بیارم
خانوم:کیا مثلا
محراب:دوستام و زن بچم
خانم:دو نفر رو فقط می تونی
محراب:بچه ها ببخشید ولی من مهشاد و دخترم رو می برم
بچه ها:عیب ندارن
حمایت
۵.۹k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.