عشق یا نفرت (پارت ۲۵)
که یهو آنیا افتاد و سرش خورد به لبه میز
آنیا دستشو گذاشت پشت سرش و گفت : ای ای ای...
بعد دستشو برداشت و دید که خونیه
دامیان : خوبی؟!!!
آنیا با حالتی که سرگیجه داشت و معلوم بود میخواد گریه کنه گفت : آ.. آره خوبم
بعد از شدت درد اشک تو چشماش جمع شد و هی داشت سعی میکرد اشکاشو پاک کنه
دامیان : ولی من حس نمیکنم حالت خوب باشه ها
آنیا همینطوری از سرش خون میومد برای همین بلند شد و رفت دستشویی
دامیان : تموم مدت مسخره بازیت گرفته بود یا واقعا نمیتونستی راه بری؟!
آنیا : عه.. من راه رفتم که .. ولی
که آنیا تعادلش و از دست داد و دامیان گرفتش ، آنیا بیهوش شده بود و دیگه سرش خون نمیومد ، دامیان آنیا رو بغل میکنه و ی بوسه رو پیشونیش میزاره، آنیا رو میزاره رو تختش.
آنیا تو خواب میگه : یعنی میتونم به دامیان بگم؟ ...
دامیان : (یعنی منظورش چیه؟ چیو میخواد بهم بگه؟ )
*ساید بکی و آنیسا
آنیسا : هر هر هر ما بردیممم! کارت تمومههه
بکی : باختی
+:فکر نکنم باخته باشم [+ دشمنشونه]
و بعدش سریع رفت
آنیسا : چی شد؟
و دوباره دشمنشون برگشت، در همون لحظه حواس آنیسا پرت شد و اشعه چوب جادویی دشمن بهش خورد
آنیسا ی لحظه حس کرد نمیتونه نفس بکشه و چشمشو بست سرش گذاشت زمین
آنیسا : بکی... بدون من جنگو تموم کن.. خوب میشم
----------------------
بچه ها ببخشید که خیلی کوتاه بود چون که دوستام پیشمن، مخم و خوردن هر دو دقیقه میپرسن: تموم شد؟ و من بعد رفتنشون باید ریاضی تمرین کنم ..
برای همین الان نوشتمش دیگه
آنیا دستشو گذاشت پشت سرش و گفت : ای ای ای...
بعد دستشو برداشت و دید که خونیه
دامیان : خوبی؟!!!
آنیا با حالتی که سرگیجه داشت و معلوم بود میخواد گریه کنه گفت : آ.. آره خوبم
بعد از شدت درد اشک تو چشماش جمع شد و هی داشت سعی میکرد اشکاشو پاک کنه
دامیان : ولی من حس نمیکنم حالت خوب باشه ها
آنیا همینطوری از سرش خون میومد برای همین بلند شد و رفت دستشویی
دامیان : تموم مدت مسخره بازیت گرفته بود یا واقعا نمیتونستی راه بری؟!
آنیا : عه.. من راه رفتم که .. ولی
که آنیا تعادلش و از دست داد و دامیان گرفتش ، آنیا بیهوش شده بود و دیگه سرش خون نمیومد ، دامیان آنیا رو بغل میکنه و ی بوسه رو پیشونیش میزاره، آنیا رو میزاره رو تختش.
آنیا تو خواب میگه : یعنی میتونم به دامیان بگم؟ ...
دامیان : (یعنی منظورش چیه؟ چیو میخواد بهم بگه؟ )
*ساید بکی و آنیسا
آنیسا : هر هر هر ما بردیممم! کارت تمومههه
بکی : باختی
+:فکر نکنم باخته باشم [+ دشمنشونه]
و بعدش سریع رفت
آنیسا : چی شد؟
و دوباره دشمنشون برگشت، در همون لحظه حواس آنیسا پرت شد و اشعه چوب جادویی دشمن بهش خورد
آنیسا ی لحظه حس کرد نمیتونه نفس بکشه و چشمشو بست سرش گذاشت زمین
آنیسا : بکی... بدون من جنگو تموم کن.. خوب میشم
----------------------
بچه ها ببخشید که خیلی کوتاه بود چون که دوستام پیشمن، مخم و خوردن هر دو دقیقه میپرسن: تموم شد؟ و من بعد رفتنشون باید ریاضی تمرین کنم ..
برای همین الان نوشتمش دیگه
۳.۲k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.