عشق یا نفرت (پارت ۲۲)
_بچه ها دیروز جوکر رو دیدید؟! خیلیییی خنده دار و خوب بود!
سومین باری بود که تو عمرم انقدر خندیدم 😂_
آنیا : من قراره بمیرم؟!
پرستار : ببین.. نه قرار نیست بمیری فقط ممکنه دیگه نتونی راه بری
بکی : فلج شده؟!
پرستار : آره، باز شانس اوردید به احتمال ۹۸ درصد میتونه یک ماه دیگه بازم راه بره ، بعضیا هستن که صد در صد فلج میشن
دامیان : حداقل میشه نیمه پر لیوان رو نگاه کرد
آنیا : اوهوم
آنیسا : حالا میشه لطفا صندلی چرخ دارشو بدید بتونه باهاش حرکت کنه
*خلاصه که خستتون نکنم
..از زبون آنیا..
خب تقریبا ی ماه از اون موقع که پاهام همچین شد میگذره... واقعا هر روز سعی میکنم راه برم ولی هی میوفتم زمین، حتی ی بار نزدیک بود دستم بشکنه انقدر محکم افتادم
دامیان : آنیا.. چیزی شده؟ تو فکری
من : نه هیچی نشده فقط ناراحتم که تقریبا یک ماه گذشته و نمیتونم هنوز راه برم، نکنه دیگه نتونم راه برم؟
دامیان اومد کنارم نشست و گفت : حتما که خوب میشی ، به قول خودت تقریبا، هنوز که ی ماه نشده. تازشم خیلی بهتر از اولا شدی، الان اگه جایی رو بگیری میتونی وایسی ولی قبلا همونم نمیتونستی
دامیان از وقتی به اون اردو رفتیم اخلاقش خیلی تغییر کرد، ازش متنفر بودم ولی الان حس میکنم خیلی دوسش دارم، البته که به گفته بکی و تئوری هاش میشه گفت که عاشقشم
من : اره خب، حداقل بهتر شدم ، مرسی که کلی کمکم کردی
دامیان ی لبخند محوی زد بعد بلند شد و گفت : من میرم یکم درس بخونم، معلوم نیست این آنیسا و بکی از صبح کجان
من : لابد رفتن ی ماموریت دیگه
دامیان : امیدوارم دوباره بلا سر خودشون نیارن
.....از زبون نویسنده.....
*ساید بکی و آنیسا
بکی : آنیسا چااان! من خسته شدم ما که ماموریت رو انجام دادیم چرا قرار نیست تا شب برگردیم؟
آنیسا : بکی ببین، ما قرارمون این شد اون دوتا رو با هم تنها بزاریم دیگه .
بکی : هوف! امیدوارم نقشت جواب بده
آنیسا : حالا که انقدر حوصلت سر رفته میتونیم بریم ی ماموریت دیگه
بکی : ایول ! چیه ماموریت مون؟
آنیسا : خب، مثل اینکه.. باید بریم ی سری به اون جنگل پر از مار بزنیم
بکی : من نمیخوام مثل آنیا فلج شم!
آنیسا : قرار نیس فلج شی چون بهت قدرت دادم و قرار نیست راه بری
بکی : اوم.. اها اوکی
*ساید آنیا و دامیان ساعت ۵ بعد از ظهر
آنیا : چرا اون دوتا نمیان؟
دامیان : لابد نقشه کشیدن ما رو با هم تنها بزارن
آنیا : با اون نقشه های مسخرشونننن
دامیان : نمیفهمم، ما رو مثلا با هم تنها بزارن چی میشه؟
آنیا : ولشون کن دیوونه ان
بعدش آنیا صندلی رو گرفت و بلند شد و سعی کرد تو همون حالت راه بره که افتاد
آنیا : هعییی بدبختی!
دامیان : حالت خوبه؟ میخوای کمکت کنم بلند شی؟
آنیا : اوهوم
دامیان دست آنیا رو گرفت و بلندش کرد
که یهو...
_________________
خماری شد؟ 😂
سومین باری بود که تو عمرم انقدر خندیدم 😂_
آنیا : من قراره بمیرم؟!
پرستار : ببین.. نه قرار نیست بمیری فقط ممکنه دیگه نتونی راه بری
بکی : فلج شده؟!
پرستار : آره، باز شانس اوردید به احتمال ۹۸ درصد میتونه یک ماه دیگه بازم راه بره ، بعضیا هستن که صد در صد فلج میشن
دامیان : حداقل میشه نیمه پر لیوان رو نگاه کرد
آنیا : اوهوم
آنیسا : حالا میشه لطفا صندلی چرخ دارشو بدید بتونه باهاش حرکت کنه
*خلاصه که خستتون نکنم
..از زبون آنیا..
خب تقریبا ی ماه از اون موقع که پاهام همچین شد میگذره... واقعا هر روز سعی میکنم راه برم ولی هی میوفتم زمین، حتی ی بار نزدیک بود دستم بشکنه انقدر محکم افتادم
دامیان : آنیا.. چیزی شده؟ تو فکری
من : نه هیچی نشده فقط ناراحتم که تقریبا یک ماه گذشته و نمیتونم هنوز راه برم، نکنه دیگه نتونم راه برم؟
دامیان اومد کنارم نشست و گفت : حتما که خوب میشی ، به قول خودت تقریبا، هنوز که ی ماه نشده. تازشم خیلی بهتر از اولا شدی، الان اگه جایی رو بگیری میتونی وایسی ولی قبلا همونم نمیتونستی
دامیان از وقتی به اون اردو رفتیم اخلاقش خیلی تغییر کرد، ازش متنفر بودم ولی الان حس میکنم خیلی دوسش دارم، البته که به گفته بکی و تئوری هاش میشه گفت که عاشقشم
من : اره خب، حداقل بهتر شدم ، مرسی که کلی کمکم کردی
دامیان ی لبخند محوی زد بعد بلند شد و گفت : من میرم یکم درس بخونم، معلوم نیست این آنیسا و بکی از صبح کجان
من : لابد رفتن ی ماموریت دیگه
دامیان : امیدوارم دوباره بلا سر خودشون نیارن
.....از زبون نویسنده.....
*ساید بکی و آنیسا
بکی : آنیسا چااان! من خسته شدم ما که ماموریت رو انجام دادیم چرا قرار نیست تا شب برگردیم؟
آنیسا : بکی ببین، ما قرارمون این شد اون دوتا رو با هم تنها بزاریم دیگه .
بکی : هوف! امیدوارم نقشت جواب بده
آنیسا : حالا که انقدر حوصلت سر رفته میتونیم بریم ی ماموریت دیگه
بکی : ایول ! چیه ماموریت مون؟
آنیسا : خب، مثل اینکه.. باید بریم ی سری به اون جنگل پر از مار بزنیم
بکی : من نمیخوام مثل آنیا فلج شم!
آنیسا : قرار نیس فلج شی چون بهت قدرت دادم و قرار نیست راه بری
بکی : اوم.. اها اوکی
*ساید آنیا و دامیان ساعت ۵ بعد از ظهر
آنیا : چرا اون دوتا نمیان؟
دامیان : لابد نقشه کشیدن ما رو با هم تنها بزارن
آنیا : با اون نقشه های مسخرشونننن
دامیان : نمیفهمم، ما رو مثلا با هم تنها بزارن چی میشه؟
آنیا : ولشون کن دیوونه ان
بعدش آنیا صندلی رو گرفت و بلند شد و سعی کرد تو همون حالت راه بره که افتاد
آنیا : هعییی بدبختی!
دامیان : حالت خوبه؟ میخوای کمکت کنم بلند شی؟
آنیا : اوهوم
دامیان دست آنیا رو گرفت و بلندش کرد
که یهو...
_________________
خماری شد؟ 😂
۵.۶k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.