پارت۷۰
#پارت۷۰
عصبانی و کلافه بودم.نمیدونستم کی میتونست اون صفحه هارو کنده باشه.شاید بهتره با آقای نوری صحبت کنم.
شمارشو گرفتم جواب نداد.چند بار زنگ زدم با اون گوشی انگشتی عجیب غریب.ولی جواب نداد.بیخیال شدم تا بعدا یه فکری به حالش بکنم.
یه چیز مختصر واسه خودم درست کردم و خوردم.انگشتم لرزید یعنی کسی زنگ میزنه.دکمه ای رو زدم وتماس برقرار شد.آیدا بود.
_سلام چطوری فضایی خانوم؟
خندیدم و گفتم
_سلام.ممنون بد نیستم.
_آیدا فرداشب بیکاری؟
_ فرداشب؟چطور؟
_میخام دعوتت کنم به یک عدد شام مفت.
_پس حتما بیکارم.میام با کله.
خندید و گفت
_میدونستم.علاف زمینی.پس آدرسو برات میفرستم. فعلا
_باشه.خدافظ
گوشی رو از دستم دراوردم.یکم دراز کشیدم تا وقت بگذره.با خوندن بقیه ی سررسید خودمو مشغول کردم.تو این سیاره.تنها توی یه خونه.خسته کننده بود.
٭★٭
صبح زود پاشدم و یه دوش سریع گرفتم.امروز اولین روز کاریم بود.مانتوی مناسبی پوشیدم و راه افتادم.نزدیک بود و این واقعا عالی بود.
وقتی اونجا رسیدم خانوم پاک منش،رئیسم،هم اونجا بود.خیلی مهربون بود.یکم توصیه های فروشندگی کرد و رفت.مغازه ی به اون بزرگی و شیکی خب مشتری هم زیاد داشت.بعضیاشون چونه میزدن بعضیاشون بهونه الکی میگرفتن.بعضیاشون هزار تا مانتو میپوشیدن و آخرشم هیچی به هیچی.هرطور بود اون روزم گذشت و من شب خسته و کوفته بعد ازینکه مغازه روقفل کردم برگشتم خونه.آیدا آدرسو برام فرستاده بود.خیلی خسته بودم ولی لباس پوشیدمو رفتم.
از تاکسی پیاده شدمو پولشو دادم.اسکناس ده هزاری اونجا یه سکه ی ده هزاریه.یعنی پول خرد!میزی که آیدا و امیر نشسته بودن رو پیدا کردم .روژان هم بود.و البته کیان.هنوز از دستش شاکی بودم.با همه سلام کردم و بین آیدا و روژان نشستم.انگار کیان از من شاکی تر بود.مهم نیست!
یکم که حرف زدیم متوجه بیحالی من شدن.روژان پرسید
_آیدا چیزی شده؟خسته ای؟
خمیازه ای طولانی کشیدم و گفتم
_نه بابا خسته چیه؟!
بعد دستمو زیر چونم گذاشتم و چشمام خود به خود بسته شد که با صدای بلند خنده هاشون چشمام گرد شد.با صدای گرفته و خسته از خواب گفتم
_چتونه ترسیدم
آیدا با دلسوزی گفت
_باشه همزاد جان گرامی خستس زودتر حرفمو میگم
نگاهی عاشقانه به امیر انداخت و کارتی از کیفش دراورد
_دو هفته دیگه
کارتو گذاشت روی میز و ادامه داد
_عروسی من و امیره
عصبانی و کلافه بودم.نمیدونستم کی میتونست اون صفحه هارو کنده باشه.شاید بهتره با آقای نوری صحبت کنم.
شمارشو گرفتم جواب نداد.چند بار زنگ زدم با اون گوشی انگشتی عجیب غریب.ولی جواب نداد.بیخیال شدم تا بعدا یه فکری به حالش بکنم.
یه چیز مختصر واسه خودم درست کردم و خوردم.انگشتم لرزید یعنی کسی زنگ میزنه.دکمه ای رو زدم وتماس برقرار شد.آیدا بود.
_سلام چطوری فضایی خانوم؟
خندیدم و گفتم
_سلام.ممنون بد نیستم.
_آیدا فرداشب بیکاری؟
_ فرداشب؟چطور؟
_میخام دعوتت کنم به یک عدد شام مفت.
_پس حتما بیکارم.میام با کله.
خندید و گفت
_میدونستم.علاف زمینی.پس آدرسو برات میفرستم. فعلا
_باشه.خدافظ
گوشی رو از دستم دراوردم.یکم دراز کشیدم تا وقت بگذره.با خوندن بقیه ی سررسید خودمو مشغول کردم.تو این سیاره.تنها توی یه خونه.خسته کننده بود.
٭★٭
صبح زود پاشدم و یه دوش سریع گرفتم.امروز اولین روز کاریم بود.مانتوی مناسبی پوشیدم و راه افتادم.نزدیک بود و این واقعا عالی بود.
وقتی اونجا رسیدم خانوم پاک منش،رئیسم،هم اونجا بود.خیلی مهربون بود.یکم توصیه های فروشندگی کرد و رفت.مغازه ی به اون بزرگی و شیکی خب مشتری هم زیاد داشت.بعضیاشون چونه میزدن بعضیاشون بهونه الکی میگرفتن.بعضیاشون هزار تا مانتو میپوشیدن و آخرشم هیچی به هیچی.هرطور بود اون روزم گذشت و من شب خسته و کوفته بعد ازینکه مغازه روقفل کردم برگشتم خونه.آیدا آدرسو برام فرستاده بود.خیلی خسته بودم ولی لباس پوشیدمو رفتم.
از تاکسی پیاده شدمو پولشو دادم.اسکناس ده هزاری اونجا یه سکه ی ده هزاریه.یعنی پول خرد!میزی که آیدا و امیر نشسته بودن رو پیدا کردم .روژان هم بود.و البته کیان.هنوز از دستش شاکی بودم.با همه سلام کردم و بین آیدا و روژان نشستم.انگار کیان از من شاکی تر بود.مهم نیست!
یکم که حرف زدیم متوجه بیحالی من شدن.روژان پرسید
_آیدا چیزی شده؟خسته ای؟
خمیازه ای طولانی کشیدم و گفتم
_نه بابا خسته چیه؟!
بعد دستمو زیر چونم گذاشتم و چشمام خود به خود بسته شد که با صدای بلند خنده هاشون چشمام گرد شد.با صدای گرفته و خسته از خواب گفتم
_چتونه ترسیدم
آیدا با دلسوزی گفت
_باشه همزاد جان گرامی خستس زودتر حرفمو میگم
نگاهی عاشقانه به امیر انداخت و کارتی از کیفش دراورد
_دو هفته دیگه
کارتو گذاشت روی میز و ادامه داد
_عروسی من و امیره
۷۶۷
۳۰ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.