پارت دوم رمان از جنس امید
پارت دوم رمان ازجنسامید
تامدرسه کل کل کردیم همینکه رسیدیم زنگو زدن..
از یع طرف کلی استرس و از یع طرف خوشحال بودم که بعد از یه هفته الی رو میبینم..
(بچه ها اولشم گفتم هییچ محدودیت سنی ,کشور و.. تو این رمان وجود نداره)
الی معلممه بهترین و گل ترین و مهربون ترین معلم جهان..
اولش که اومده بود چقد ازش بدم میومد..اما الان عاشقشم..
آخر زنگ وقتی تعطیل شدیمو داشتیم میرفتیم خونه الی جلومو گرفت و گفت:
_صدف جان چند لحظه صبر کن باید باهات صحبت کنم
+چشم خانم..هانا تو برو منم میام
_باشه تو حیاط منتظرتم..و رفت
+بفرمایین..
_امم..نمیدونم گفتنش درسته یا نه اما فکر کردم بهتره بدونی..
حس بدی گرفتم یعنی چی میخواد بهم بگه؟
+خانم راحت باشین گوش میکنم.
_امم..راستش چند روز قبل آخر زنگ خانم داوودی گفتن که یکی از اولیا میخواد با من صحبت کنه..
وقتی رفتم یه آقا رو دیدم که ادعا کرد پدرته و..
+چی؟؟ پدرم..خا..خانم چی دارین میگین؟؟ چطور ممکنه.
_عزیزم آروم باش...بهم گفت پدرته گفت بنا به دلایلی ازت دور شده و حالا میخواد برگرده پیشت و ازم دربارت پرسید گفت چطور دختری هستی اخلاق و رفتارت چطوره و ازین قبیل سوال ها...
گفته بودی پدرت تو بچگی فوت کرده بخاطر همین این موضوع رو بهت گفتم.. نمیدونم اون آقا کی بود و چه اتفاقی افتاده اما این موضوع رو حتما با مادرت درمیون بزار و مراقب باش.
من خشکم زده بود... پدر؟کدوم پدر ..مادرم گفته بود بابام تو ۱ سالگیم مرده و هروقت جای مزارشو خواستم گفت توی یکی از روستاهای آذربایجانه و نمیتونیم بریم
با صدای خانم به خودم اومدم
_صدف صدف جان دخترم خوبی؟
+عه من..من الان واقعا نمیدونم چی بگم اما بازم خیلی ممنون که بهم گفتین..
_دخترم آروم باش و کار اشتباهی نکن و زود قضاوت نکن..
+چشم خانم نگران نباشین..با اجازه
_خدانگهدار دخترم
من با هزار تا علامت سوال تو ذهنم اومدم بیرون و هانا رو دیدم
_چیشدد چیشدد چیکارت داشت
+خب چته نترکی..
_صدف زر بزن
+عه..هیچی قبلا یه سوال خارج از درس ازش پرسیده بودم درباره اون حرف زد..
_چه سوالی؟
+هانا هیلی وقته ازم کف گرگی نخوردی دلت تنگ شده..
_تو یه چیزی تو سرت هست حالا معلوم میشه..
+راااه بیفت شب شد
خیلی سعی کردم جلوی هانا چیزی بروز ندم ولی از درون داشتم میترکیدم..
باید جواب همه ی اینارو از مامان بپرسم..
وقتی رسیدم خونه ماهلین دویید و بغلم کرد و سلام کرد..
_سلام اجیی
+سلام دختر..مامانت اومد؟؟
_اره الان افته بالا برام لباس بیاره..
خالم از پله ها اومد پایین:سلام صدف خوبی..
+سلام خاله ساناز تو خوبی سفر چطور بود؟
_خوب بود..چته چرا تو خودتی..
+نه چیزیم نیست.. مامان رفته گالری؟
_اره عزیزم
+باشه من برم لباسامو عوض کنم..
_منم این آتیش پاره رو ببرم دکتر
+باشه پس فعلا.
ادامه این پارت پست بعد.
تامدرسه کل کل کردیم همینکه رسیدیم زنگو زدن..
از یع طرف کلی استرس و از یع طرف خوشحال بودم که بعد از یه هفته الی رو میبینم..
(بچه ها اولشم گفتم هییچ محدودیت سنی ,کشور و.. تو این رمان وجود نداره)
الی معلممه بهترین و گل ترین و مهربون ترین معلم جهان..
اولش که اومده بود چقد ازش بدم میومد..اما الان عاشقشم..
آخر زنگ وقتی تعطیل شدیمو داشتیم میرفتیم خونه الی جلومو گرفت و گفت:
_صدف جان چند لحظه صبر کن باید باهات صحبت کنم
+چشم خانم..هانا تو برو منم میام
_باشه تو حیاط منتظرتم..و رفت
+بفرمایین..
_امم..نمیدونم گفتنش درسته یا نه اما فکر کردم بهتره بدونی..
حس بدی گرفتم یعنی چی میخواد بهم بگه؟
+خانم راحت باشین گوش میکنم.
_امم..راستش چند روز قبل آخر زنگ خانم داوودی گفتن که یکی از اولیا میخواد با من صحبت کنه..
وقتی رفتم یه آقا رو دیدم که ادعا کرد پدرته و..
+چی؟؟ پدرم..خا..خانم چی دارین میگین؟؟ چطور ممکنه.
_عزیزم آروم باش...بهم گفت پدرته گفت بنا به دلایلی ازت دور شده و حالا میخواد برگرده پیشت و ازم دربارت پرسید گفت چطور دختری هستی اخلاق و رفتارت چطوره و ازین قبیل سوال ها...
گفته بودی پدرت تو بچگی فوت کرده بخاطر همین این موضوع رو بهت گفتم.. نمیدونم اون آقا کی بود و چه اتفاقی افتاده اما این موضوع رو حتما با مادرت درمیون بزار و مراقب باش.
من خشکم زده بود... پدر؟کدوم پدر ..مادرم گفته بود بابام تو ۱ سالگیم مرده و هروقت جای مزارشو خواستم گفت توی یکی از روستاهای آذربایجانه و نمیتونیم بریم
با صدای خانم به خودم اومدم
_صدف صدف جان دخترم خوبی؟
+عه من..من الان واقعا نمیدونم چی بگم اما بازم خیلی ممنون که بهم گفتین..
_دخترم آروم باش و کار اشتباهی نکن و زود قضاوت نکن..
+چشم خانم نگران نباشین..با اجازه
_خدانگهدار دخترم
من با هزار تا علامت سوال تو ذهنم اومدم بیرون و هانا رو دیدم
_چیشدد چیشدد چیکارت داشت
+خب چته نترکی..
_صدف زر بزن
+عه..هیچی قبلا یه سوال خارج از درس ازش پرسیده بودم درباره اون حرف زد..
_چه سوالی؟
+هانا هیلی وقته ازم کف گرگی نخوردی دلت تنگ شده..
_تو یه چیزی تو سرت هست حالا معلوم میشه..
+راااه بیفت شب شد
خیلی سعی کردم جلوی هانا چیزی بروز ندم ولی از درون داشتم میترکیدم..
باید جواب همه ی اینارو از مامان بپرسم..
وقتی رسیدم خونه ماهلین دویید و بغلم کرد و سلام کرد..
_سلام اجیی
+سلام دختر..مامانت اومد؟؟
_اره الان افته بالا برام لباس بیاره..
خالم از پله ها اومد پایین:سلام صدف خوبی..
+سلام خاله ساناز تو خوبی سفر چطور بود؟
_خوب بود..چته چرا تو خودتی..
+نه چیزیم نیست.. مامان رفته گالری؟
_اره عزیزم
+باشه من برم لباسامو عوض کنم..
_منم این آتیش پاره رو ببرم دکتر
+باشه پس فعلا.
ادامه این پارت پست بعد.
۱۰.۸k
۲۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.