آقای دکتر چشماش !
آقای دکتر چشماش !
چشماش عجیب بودن!
تا حالا همچین چیزی ندیده بودم !
خیلی رنگ ها به خودش می گرفت !
شب ها همرنگ پاییز بود، قهوه ای! همون رنگی که پاییز نشون میده که داره از راه می رسه !
اما روزها، جلوی آفتاب رنگ بهار می شد ! سبز ! رنگ آخرای اسفند اما با بوی فروردین ...
خودش زاده ی زمستون بود !
ولی زیبایی های هر فصل تو وجودش بود !
خلاصه اینکه داستانی داشتم با چشماش، بعد از اون فهمیدم که چرا پاییز دلگیره، نگو شب ها چشماش پاییزی می شد ، بارون خیز... !
زمستونا عینک آفتابی می زد !
بهش می گفتم: آخه حیف این چشم ها نیست که پشت عینک پنهونشون می کنی !
می گفت: نه اگه نزنم چشمام اذیت میشه !
می گفتم: تو که چشمات دمار از روزگارم در آوردن، مگه اذیت هم میشن ؟!
می گفت : خوبه تو ام هر روز فیلم میبینی میای دیالوگاش رو خرج من می کنی !
هییییی ... آقای دکتر متوجه نمی شد که از وقتی عاشقش شدم فیلم که هیچ، خورد و خوراکم ازم گرفته شده!
نمی بینین چه قدر لاغر شدم!
با همین جون لاغرم میخواستم براش تکیه گاه باشم ، چه فکرایی می کردم ...!
اما عشق بود دیگه ! تمام زندگیم رو می خواستم بدم برای یه خندش !
نمی دونین که آقای دکتر که چه قدر خنده بهش می اومد ، خوشگل تر می شد !
(میشه سیگار روشن کنم دکتر جان؟! )
داشتم می گفتم برا خودش برمودایی بود، می خواستم جذبش بشم و دیگه نیام بیرون!
نمیشد آقای دکتر! نمیشد عاشقش نشد، انگار خدا کلی وقت صرف کرده برای خلقتش !
گفتم که چهار فصل بود ... این آخر آخرا مثل زمستون شده بود ،سرد ...!
خلاصه که سرت رو درد نیارم . . !
عشق ، عشق که می گفتن ما تجربه اش کردیم چیزی نبود ، نا شکری نمی کنم ها ... ولی هر چه قدر لذت داشت همون قدرم درد داشت !
هر چه قدر آرامش داشت عوضش استرسم داشت!استرس رفتنش ، تنها موندنم !
خلاااصه که ما تجربه اش کردیم ،همچین مالی نبود ، از من به شما نصیحت از این به بعد به مریضات هم بگو بیخیالش بشن ، سمتش نرن !
به نظرت دیوونه شدم دکترجان؟
باید بستری بشم تو این تیمارستان؟
آخه یه عزیزی می گفت آخر عشق جنونه !
خوبه که دیوونه شدم...
خب هر چی هم نبودم ، مرد بودم تا آخرش واستادم !
تا دیوونگی ...!🍃 💔
#چشماش
#چشمات
چشماش عجیب بودن!
تا حالا همچین چیزی ندیده بودم !
خیلی رنگ ها به خودش می گرفت !
شب ها همرنگ پاییز بود، قهوه ای! همون رنگی که پاییز نشون میده که داره از راه می رسه !
اما روزها، جلوی آفتاب رنگ بهار می شد ! سبز ! رنگ آخرای اسفند اما با بوی فروردین ...
خودش زاده ی زمستون بود !
ولی زیبایی های هر فصل تو وجودش بود !
خلاصه اینکه داستانی داشتم با چشماش، بعد از اون فهمیدم که چرا پاییز دلگیره، نگو شب ها چشماش پاییزی می شد ، بارون خیز... !
زمستونا عینک آفتابی می زد !
بهش می گفتم: آخه حیف این چشم ها نیست که پشت عینک پنهونشون می کنی !
می گفت: نه اگه نزنم چشمام اذیت میشه !
می گفتم: تو که چشمات دمار از روزگارم در آوردن، مگه اذیت هم میشن ؟!
می گفت : خوبه تو ام هر روز فیلم میبینی میای دیالوگاش رو خرج من می کنی !
هییییی ... آقای دکتر متوجه نمی شد که از وقتی عاشقش شدم فیلم که هیچ، خورد و خوراکم ازم گرفته شده!
نمی بینین چه قدر لاغر شدم!
با همین جون لاغرم میخواستم براش تکیه گاه باشم ، چه فکرایی می کردم ...!
اما عشق بود دیگه ! تمام زندگیم رو می خواستم بدم برای یه خندش !
نمی دونین که آقای دکتر که چه قدر خنده بهش می اومد ، خوشگل تر می شد !
(میشه سیگار روشن کنم دکتر جان؟! )
داشتم می گفتم برا خودش برمودایی بود، می خواستم جذبش بشم و دیگه نیام بیرون!
نمیشد آقای دکتر! نمیشد عاشقش نشد، انگار خدا کلی وقت صرف کرده برای خلقتش !
گفتم که چهار فصل بود ... این آخر آخرا مثل زمستون شده بود ،سرد ...!
خلاصه که سرت رو درد نیارم . . !
عشق ، عشق که می گفتن ما تجربه اش کردیم چیزی نبود ، نا شکری نمی کنم ها ... ولی هر چه قدر لذت داشت همون قدرم درد داشت !
هر چه قدر آرامش داشت عوضش استرسم داشت!استرس رفتنش ، تنها موندنم !
خلاااصه که ما تجربه اش کردیم ،همچین مالی نبود ، از من به شما نصیحت از این به بعد به مریضات هم بگو بیخیالش بشن ، سمتش نرن !
به نظرت دیوونه شدم دکترجان؟
باید بستری بشم تو این تیمارستان؟
آخه یه عزیزی می گفت آخر عشق جنونه !
خوبه که دیوونه شدم...
خب هر چی هم نبودم ، مرد بودم تا آخرش واستادم !
تا دیوونگی ...!🍃 💔
#چشماش
#چشمات
۹.۷k
۲۵ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.