داستان عشق من ودخترهمسایه ورسوایی عشق ما
داستان عشق من ودخترهمسایه ورسوایی عشق ما
چن سال پیش فهمیدم یکی از دخترای همسایمون که داداششم دوسم بود دوسم داره او هرروز لباسای زیبا ورنگاوارنگ میپوشید وازبالکن طبقه دوم خونشون همیشه منو نگامیکرد کار هردوی ما فقط نگاکردن بهم بدون حرف زدن وهیچ اشاره ای بود چون آبجی دوسم بودمیترسیدم پاپیش بذارم اما همینکه ساعتها هموتماشامیکردیم من احساس خوشحالی بی حدوحسابی میکردم ازخورد و خوراک افتاده بودم همش به اون فکرمیکردم واینکه بخاطرمن همیشه لباساشو عوض میکرد وزیباترین لباساشومیپوشیداحساس خوشبختی زیادی میکردم که کسی هم تواین دنیامنو دوسداره من حتی اسمشونمیدونستم امالبخندی که رو لباش بودبه من شوق میداد اما چون چشام ضعیف بود اون زیبایی بیش ازحدچهرشو زیادنمیتونستم درک کنم چن مدتی ازاین قضیه گذشت تا یه روزکه من با وحیدداداشش که دوسم بود وبچه های محل برای بازی فوتبال رفته بودیم زمین خاکی بعدبازی من و وحیدتنهاشدیم وتصمیم گرفتم دلموبه دریابزنم وعشقم به آبجیشوبگم فوقش میزدتوگوشم تازه من قصدبدی نداشتم میخواسم خاسگاری کنم نفسی کشیدم وبه وحیدگفتم وحیددما دوسیم گفت خب آره مگه غیراینه گفتم نه اما میخوام یه چیزی بگم قول بده هم ناراحت نشی هم به حرفام خوب گوش بدی وحیدکه جاخورده بود گفت چی شده اتفاقی افتاده؟من که یکم ترسیده بودم گفتم نه هیچی بیخیال وحیدگفت عه بگودیگه گفتم قول بده ناراحت نشی گفت قول حالا بگو منم آب دهنموقورت دادم سرموزیرانداختم با منومن گفتم به آبجیت ع ع ع ع ع علاا ق ق ق ق مممممممنننننند شو شو شو شودم منکه ازخجالت سرم به زیربود وحید که معلوم بود خشکش زده باتعجب گفت آبجیم؟منم که شرمنده بودم گفتم آره گفت من منکه آبجی ندارم من سرمو یکم بالا آوردم گفتم نداری؟گفت نه گفتم پس اون دختره کیه هرروز جلو بالکن میشینه؟تا اینوگفتم وحید شروع کرد به قش قش خندیدن کرد ودلشو گرفته بودومرتب میخندید منکه بم برخورده بود گفتم عه چرامیخندی چی شده؟گفت به تو وحرفات میخندم وبازشروع به خندیدن کرد منکه دیگه عصبی شده بودم گفتم کجاش خنده داره پس اون دخترکیه؟وحیدبزور خودشوجموجور کرد ودرحالی که میخندید گفت اونکه آبجیم نیس گفتم پس کیه؟گفت اونکه مانکنه مامانمه خودت که میدونی مامانم خیاطه واسه تبلیغ کاراش هرروز یه نمونه ازکاراش تن اون مانکن میکنه ومیزاره توبالکن واسه تبلیغ منکه ازشنیدن حرفای وحید عرق شرم برتنم نشسته بود ورویای عشق چندماهم به یه کابوس تلخ تبدیل شده بود چشام تارمیرفت وسرم گیج وجزسیاهی چیزی نمیدیدم بدون خداحافظی از وحیدجداشدم پاهام بدنمونمیکشیدبزورخودمو خونه رسوندم اونشب بدون غذا لشمو انداختم رو تختم وخوابیدم فرداش رفتم پیش دکترچشم پزشک حالا یه عینک ته استکانی رو چشامه گرچه عشق ندارم اما دنیا رو زیبا و واقعی میبینم
…
چن سال پیش فهمیدم یکی از دخترای همسایمون که داداششم دوسم بود دوسم داره او هرروز لباسای زیبا ورنگاوارنگ میپوشید وازبالکن طبقه دوم خونشون همیشه منو نگامیکرد کار هردوی ما فقط نگاکردن بهم بدون حرف زدن وهیچ اشاره ای بود چون آبجی دوسم بودمیترسیدم پاپیش بذارم اما همینکه ساعتها هموتماشامیکردیم من احساس خوشحالی بی حدوحسابی میکردم ازخورد و خوراک افتاده بودم همش به اون فکرمیکردم واینکه بخاطرمن همیشه لباساشو عوض میکرد وزیباترین لباساشومیپوشیداحساس خوشبختی زیادی میکردم که کسی هم تواین دنیامنو دوسداره من حتی اسمشونمیدونستم امالبخندی که رو لباش بودبه من شوق میداد اما چون چشام ضعیف بود اون زیبایی بیش ازحدچهرشو زیادنمیتونستم درک کنم چن مدتی ازاین قضیه گذشت تا یه روزکه من با وحیدداداشش که دوسم بود وبچه های محل برای بازی فوتبال رفته بودیم زمین خاکی بعدبازی من و وحیدتنهاشدیم وتصمیم گرفتم دلموبه دریابزنم وعشقم به آبجیشوبگم فوقش میزدتوگوشم تازه من قصدبدی نداشتم میخواسم خاسگاری کنم نفسی کشیدم وبه وحیدگفتم وحیددما دوسیم گفت خب آره مگه غیراینه گفتم نه اما میخوام یه چیزی بگم قول بده هم ناراحت نشی هم به حرفام خوب گوش بدی وحیدکه جاخورده بود گفت چی شده اتفاقی افتاده؟من که یکم ترسیده بودم گفتم نه هیچی بیخیال وحیدگفت عه بگودیگه گفتم قول بده ناراحت نشی گفت قول حالا بگو منم آب دهنموقورت دادم سرموزیرانداختم با منومن گفتم به آبجیت ع ع ع ع ع علاا ق ق ق ق مممممممنننننند شو شو شو شودم منکه ازخجالت سرم به زیربود وحید که معلوم بود خشکش زده باتعجب گفت آبجیم؟منم که شرمنده بودم گفتم آره گفت من منکه آبجی ندارم من سرمو یکم بالا آوردم گفتم نداری؟گفت نه گفتم پس اون دختره کیه هرروز جلو بالکن میشینه؟تا اینوگفتم وحید شروع کرد به قش قش خندیدن کرد ودلشو گرفته بودومرتب میخندید منکه بم برخورده بود گفتم عه چرامیخندی چی شده؟گفت به تو وحرفات میخندم وبازشروع به خندیدن کرد منکه دیگه عصبی شده بودم گفتم کجاش خنده داره پس اون دخترکیه؟وحیدبزور خودشوجموجور کرد ودرحالی که میخندید گفت اونکه آبجیم نیس گفتم پس کیه؟گفت اونکه مانکنه مامانمه خودت که میدونی مامانم خیاطه واسه تبلیغ کاراش هرروز یه نمونه ازکاراش تن اون مانکن میکنه ومیزاره توبالکن واسه تبلیغ منکه ازشنیدن حرفای وحید عرق شرم برتنم نشسته بود ورویای عشق چندماهم به یه کابوس تلخ تبدیل شده بود چشام تارمیرفت وسرم گیج وجزسیاهی چیزی نمیدیدم بدون خداحافظی از وحیدجداشدم پاهام بدنمونمیکشیدبزورخودمو خونه رسوندم اونشب بدون غذا لشمو انداختم رو تختم وخوابیدم فرداش رفتم پیش دکترچشم پزشک حالا یه عینک ته استکانی رو چشامه گرچه عشق ندارم اما دنیا رو زیبا و واقعی میبینم
…
۱.۲k
۰۷ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.