او یکزن سیویکم چیستا یثربی
#او_یکزن#سیویکم#چیستا_یثربی
چیستا میدونست که من و مادرم هفت روز منتظر بودیم پدر برگرده خونه.اما خب؛هیچوقت نیومد.فقط بعدا مادر رفت جسدشو تحویل گرفت، من برای چیستا درددل کرده بودم.این یه راز بود!گفتم: شاید نگران من بود!گفت:چون ازت خواستگاری کردم؟ انقدر غیر عادی ام؟ من نمیتونم یه دختر ساده و رنج کشیده رو دوست داشته باشم؟ گفتم:از تو اون چاله بلند شو؛ سرما میخوری! من پرستاری بلد نیستم.بریم خونه!
کمکش کردم بلند شود.کمی سوپ جوی آماده بود، گرم کردم اشتها نداشت.داروهای دکترش را خورد و گفت؛میخواهد بخوابد.به من گفت: توهم بالا؛ توی تخت بخواب؛خواستی درم قفل کن! به طبقه ی بالا رفتم؛ پنجره را باز کردم.جهان سپید پوش بود.شبیه یک اتاق عقد بزرگ ؛ و ستاره ها درآسمان شفاف؛ مثل نقل و پولک،که سر عروس میریزند؛ اتاق عقد آماده بود که فقط عروس و داماد بیایند! شاخه های درختان ؛ مثل جواهرات بلور میدرخشیدند.ماه؛ مثل یک مروارید؛ آسمان را ماه پیشانی کرده بود،ولی باز چیزی کم بود؛نمیدانستم چیست!انگار دنیا خودش را برای یک جشن بزرگ آماده کرده بود.ولی مهمانها نیامده بودند! قرصهایم را خوردم ؛زیر لحاف رفتم... بین خواب و بیداری ؛ حس کردم که از پایین صدایی شبیه صدای در میشنوم؛از زیر لحاف به سختی بیرون آمدم. پابرهنه از پله ها پایین آمدم ؛نیکان در رختخوابش نبود!در کلبه نیمه باز بود.فکر کردم شاید دستشویی رفته؛ اما چراغ دستشویی خاموش بود.صدایش زدم.کسی جوابی نداد.پابرهنه با پای یخ زده؛ به کلبه ی خالی برگشتم.رختخواب نیکان هنوز گرم بود؛ معلوم بود که تازه بلند شده؛ در رختخوابش نشستم حس گمشدگی داشتم.یکدفعه ازپشت سر؛ کسی مویم را کشید؛نیکان بود.شبیه شب شده بود!شبیه شب وحشی بی سر و سامان!گفت:چرا از اتاقت اومدی بیرون؟ گفتم:صدای درشنیدم.گفت:من رفتم برف خوردم!بچه گیام با پدرم مسابقه میذاشتیم کی بیشتر؛برف تمیزبخوره! میخوای مسابقه بدیم؟ چهار دست و پا؛ باید خم شی رو زمین ؛مثل جونور برف بخوری؛ هر کی بیشتر بخوره برنده ست! گفتم: نه؛یخ زدی!گفت:بیا اینجا پیش من؛ کنار هم به بالش بزرگش تکیه دادیم. گفتم:از سهراب خبری نداری؟ گفت:خوشبختانه؛ حالش خوبه؛ اما مونده اونور کوه! من و تو اینور تنهاییم! اگه من الان یه روانی باشم نمیتونی از کسی کمک بخوای!خندید؛ گفتم، تو روانی نیستی! گفت:ازکجا میدونی؟گفتم ،تو مهربونی ؛ عصبی هستی؛ ولی ته دلت هیچی نیست،گفت:ای جانم! گفتم:چی؟گفت:جانم که انقدر ماهی؛منو دوست داری؟خنده ام گرفت،چه سوالی! گفتم :نمیدونم هنوز! گفت: اگه یه کم دوستم داری؛بم اعتمادکن! گفتم:یعنی چی؟ خیره شد.ترسیدم!گفت: تو باهوشی دختر!
چیستا میدونست که من و مادرم هفت روز منتظر بودیم پدر برگرده خونه.اما خب؛هیچوقت نیومد.فقط بعدا مادر رفت جسدشو تحویل گرفت، من برای چیستا درددل کرده بودم.این یه راز بود!گفتم: شاید نگران من بود!گفت:چون ازت خواستگاری کردم؟ انقدر غیر عادی ام؟ من نمیتونم یه دختر ساده و رنج کشیده رو دوست داشته باشم؟ گفتم:از تو اون چاله بلند شو؛ سرما میخوری! من پرستاری بلد نیستم.بریم خونه!
کمکش کردم بلند شود.کمی سوپ جوی آماده بود، گرم کردم اشتها نداشت.داروهای دکترش را خورد و گفت؛میخواهد بخوابد.به من گفت: توهم بالا؛ توی تخت بخواب؛خواستی درم قفل کن! به طبقه ی بالا رفتم؛ پنجره را باز کردم.جهان سپید پوش بود.شبیه یک اتاق عقد بزرگ ؛ و ستاره ها درآسمان شفاف؛ مثل نقل و پولک،که سر عروس میریزند؛ اتاق عقد آماده بود که فقط عروس و داماد بیایند! شاخه های درختان ؛ مثل جواهرات بلور میدرخشیدند.ماه؛ مثل یک مروارید؛ آسمان را ماه پیشانی کرده بود،ولی باز چیزی کم بود؛نمیدانستم چیست!انگار دنیا خودش را برای یک جشن بزرگ آماده کرده بود.ولی مهمانها نیامده بودند! قرصهایم را خوردم ؛زیر لحاف رفتم... بین خواب و بیداری ؛ حس کردم که از پایین صدایی شبیه صدای در میشنوم؛از زیر لحاف به سختی بیرون آمدم. پابرهنه از پله ها پایین آمدم ؛نیکان در رختخوابش نبود!در کلبه نیمه باز بود.فکر کردم شاید دستشویی رفته؛ اما چراغ دستشویی خاموش بود.صدایش زدم.کسی جوابی نداد.پابرهنه با پای یخ زده؛ به کلبه ی خالی برگشتم.رختخواب نیکان هنوز گرم بود؛ معلوم بود که تازه بلند شده؛ در رختخوابش نشستم حس گمشدگی داشتم.یکدفعه ازپشت سر؛ کسی مویم را کشید؛نیکان بود.شبیه شب شده بود!شبیه شب وحشی بی سر و سامان!گفت:چرا از اتاقت اومدی بیرون؟ گفتم:صدای درشنیدم.گفت:من رفتم برف خوردم!بچه گیام با پدرم مسابقه میذاشتیم کی بیشتر؛برف تمیزبخوره! میخوای مسابقه بدیم؟ چهار دست و پا؛ باید خم شی رو زمین ؛مثل جونور برف بخوری؛ هر کی بیشتر بخوره برنده ست! گفتم: نه؛یخ زدی!گفت:بیا اینجا پیش من؛ کنار هم به بالش بزرگش تکیه دادیم. گفتم:از سهراب خبری نداری؟ گفت:خوشبختانه؛ حالش خوبه؛ اما مونده اونور کوه! من و تو اینور تنهاییم! اگه من الان یه روانی باشم نمیتونی از کسی کمک بخوای!خندید؛ گفتم، تو روانی نیستی! گفت:ازکجا میدونی؟گفتم ،تو مهربونی ؛ عصبی هستی؛ ولی ته دلت هیچی نیست،گفت:ای جانم! گفتم:چی؟گفت:جانم که انقدر ماهی؛منو دوست داری؟خنده ام گرفت،چه سوالی! گفتم :نمیدونم هنوز! گفت: اگه یه کم دوستم داری؛بم اعتمادکن! گفتم:یعنی چی؟ خیره شد.ترسیدم!گفت: تو باهوشی دختر!
۲.۰k
۰۳ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.