دوباره به پول نیاز پیدا کرده بود. چند بار از امام کمک خوا
دوباره به پول نیاز پیدا کرده بود. چند بار از امام کمک خواسته بود , اینبار اما رویش نمی شد .
ایستاد روبروی امام , می خواست نیازش را بگوید .خجالت می کشید .
امام کیسه ای پول درآورد و به او داد , قبل از اینکه حرفی بزند.
نمی خواست بیش از این شرمساریش را ببیند .
(برگرفته از کتاب « آفتاب غریب » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب)
برگرفته از وبلاگ لطفا سیب زمینی نباشید!
ایستاد روبروی امام , می خواست نیازش را بگوید .خجالت می کشید .
امام کیسه ای پول درآورد و به او داد , قبل از اینکه حرفی بزند.
نمی خواست بیش از این شرمساریش را ببیند .
(برگرفته از کتاب « آفتاب غریب » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب)
برگرفته از وبلاگ لطفا سیب زمینی نباشید!
۴۶۴
۱۷ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.