شاهنامه قسمت ۳۵ کیقباد
#شاهنامه #قسمت ۳۵ #کیقباد
پادشاهی او صد سال بود .وسپاهی گرد آورده و تا جنگ ترکان برود . پس ایرانیان آماده جنگ شدند .دریک سو مهراب گستهم در قلب قارن و در ته سپاه کشواد بود و در پیشاپیش سپاه رستم و پشت او پهلوانان دیگر و پشت آنها زال با کیقباد بودند .
درفش کاویانی برکشیدند و جنگ را شروع کردند . از آنسو افراسیاب هم سپاهی آماده کرد و اجناس و ویسه در راست و شماساس و گرسیوز در چپ و در قلب سپاه خودش با چند تن از نام آوران لشکر بودند . دو لشکر در برابر یکدیگر صف کشیدند و به جنگ پرداختند . قارن به میان سپاه آمد و جنگجو طلبید اناگاه چشمش به شماساس افتاد نزد او رفت و تیغ برکشید و برسرش کوبید. رستم پیش پدر رفت و گفت : افراسیاب را نشانم بده تا با او مبارزه کنم . من امروز قصد جنگ با کسی جز او را ندارم پس رستم سوار رخش شد و به سوی توران رفت . وقتی افراسیاب او را دید از کودکی او درشگفت شد و پرسید : او کیست ؟ کسی گفت : او پسر زال است که با گرز سام آمده است
.افراسیاب تیغ کشید و با او به جنگ پرداخت پس رستم کمرش را گرفت و خواست پیش قباد ببرد اما کمربند او باز شد و او به زمین افتاد و اطرافیانش دورش را گرفتند پس رستم دست برد و تاج از سرش برداشت و افسوس خورد که چرا کمرش را گرفتم . پس تمام پهلوا ن ها او آفرین گفتند .
از آنسو افراسیاب بر اسبی نشست و سپاهیانش را رها کرد وسپاهیانش عقب نشینی کردن واز آنجا به دامغان و سپس به جیحون زدند .
رستم وپهلوانان نزد کی قباد رفتن وشاه برآنها و دیگر پهلوانان آفرین گفت .
از آنسو افراسیاب که گریخته بود
نزد پدر بازگشت و به او گفت : تو قصد جنگ کردی و این کار درستی نبود اکنون نه تنها زمین از نژاد ایرج پاک نشد بلکه دیگری چون کیقباد جایش را گرفته و از پشت سام جوانی بوجود آمده است که رستم نامیده می شود . او به تنهایی همه لشکر ما را به هم زد و نزدیک بود مرا هم بکشد . اکنون جز آشتی راهی نمانده است. ما نباید کینه گذشته را در سر بپرورانیم .
پادشاهی او صد سال بود .وسپاهی گرد آورده و تا جنگ ترکان برود . پس ایرانیان آماده جنگ شدند .دریک سو مهراب گستهم در قلب قارن و در ته سپاه کشواد بود و در پیشاپیش سپاه رستم و پشت او پهلوانان دیگر و پشت آنها زال با کیقباد بودند .
درفش کاویانی برکشیدند و جنگ را شروع کردند . از آنسو افراسیاب هم سپاهی آماده کرد و اجناس و ویسه در راست و شماساس و گرسیوز در چپ و در قلب سپاه خودش با چند تن از نام آوران لشکر بودند . دو لشکر در برابر یکدیگر صف کشیدند و به جنگ پرداختند . قارن به میان سپاه آمد و جنگجو طلبید اناگاه چشمش به شماساس افتاد نزد او رفت و تیغ برکشید و برسرش کوبید. رستم پیش پدر رفت و گفت : افراسیاب را نشانم بده تا با او مبارزه کنم . من امروز قصد جنگ با کسی جز او را ندارم پس رستم سوار رخش شد و به سوی توران رفت . وقتی افراسیاب او را دید از کودکی او درشگفت شد و پرسید : او کیست ؟ کسی گفت : او پسر زال است که با گرز سام آمده است
.افراسیاب تیغ کشید و با او به جنگ پرداخت پس رستم کمرش را گرفت و خواست پیش قباد ببرد اما کمربند او باز شد و او به زمین افتاد و اطرافیانش دورش را گرفتند پس رستم دست برد و تاج از سرش برداشت و افسوس خورد که چرا کمرش را گرفتم . پس تمام پهلوا ن ها او آفرین گفتند .
از آنسو افراسیاب بر اسبی نشست و سپاهیانش را رها کرد وسپاهیانش عقب نشینی کردن واز آنجا به دامغان و سپس به جیحون زدند .
رستم وپهلوانان نزد کی قباد رفتن وشاه برآنها و دیگر پهلوانان آفرین گفت .
از آنسو افراسیاب که گریخته بود
نزد پدر بازگشت و به او گفت : تو قصد جنگ کردی و این کار درستی نبود اکنون نه تنها زمین از نژاد ایرج پاک نشد بلکه دیگری چون کیقباد جایش را گرفته و از پشت سام جوانی بوجود آمده است که رستم نامیده می شود . او به تنهایی همه لشکر ما را به هم زد و نزدیک بود مرا هم بکشد . اکنون جز آشتی راهی نمانده است. ما نباید کینه گذشته را در سر بپرورانیم .
۴.۱k
۱۰ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.