شاهنامه قسمت ۳۴ رخش
#شاهنامه #قسمت ۳۴ #رخش
زال هرچه گله در زابلستان بود حاضر کرد و از رستم خواست تا انتخاب کند
اسبانی آوردند و در آن میان مادیانی بود پاهایی کوتاه و گوشهایی چون خنجر آبدار و با یال فراوان . او کره ای زاده بود با چشمانی سیاه با تنی پرنگار و با نیروی فیل و به اندام هیون با جرات شیر و استوار چون کوه بیستون .
رستم وقتی او را دید پسندید. از چوپان پرسید این اسب کیست؟ چوپان گفت صاحب آن را نمی شناسیم . رستم اسب را گرفت و به چوپان گفت :این اسب چند است؟ او گفت: اگر تو رستم هستی بهایش راست کردن مرز و بوم ایران است.رستم شاد شد و پیش زال رفت .
سپاهی از زابلستان حرکت کرد و در پیشاپیش سپاه رستم پهلوان و پشت او پهلوانان سالخورده بودند. افراسیاب که از آمدن آنان با خبر شده بود فرار کرد رفت .
پس از آن زال وموبدان فکر افتادن شاهی از نژاد کیان برای تاج و تخت انتخاب کنند انان نشان کیقباد را دادند .
زال به رستم سپرد که با لشکریانش به کوه البرز برود و بدون درنگ او را بیاورد .
رستم بر رخش نشست در راه ترکان به رستم رسیدند و با او به جنگ پرداختندبسیاری کشته شدند و بسیاری به سوی افراسیاب گریختند.
افراسیاب قلون را فراخواند و گفت که به دنبالشان برو .
رستم در نزدیک ی البرز جایگاه باشکوهی دید و جوانی برروی تختی در سایه نشسته و پهلوانان در اطرافش نشسته اند پس رستم نزدیک رفت و تعظیم نمود. آنها به او گفتند : ای پهلوان شایسته نیست که بگذری و فرود نیایی چون تو میهمان وما میزبان هستیم . رستم گفت :من باید به البرز کوه بروم . آنها گفتند: ای پهلوان ما از مردم آنجا هستیم و می توانیم کمکت کنیم . رستم گفت : به دنبال کیقباد هستم.همان جوان گفت : من نشانی او را دارم اگر تو بر سفره ما فرود آیی به تو خواهم گفت. رستم پذیرفت . جوان گفت : با او چه کارداری؟
رستم گفت : که از زال برایش پیامی آورده ام زیرا تخت شاهی را برایش مهیا نموده اند.
جوان خندید و گفت : قباد خودم هستم. رستم در برابر شاه تعظیم کرد .
قباد به رستم گفت : خواب دیدم که از سوی ایران دو باز سپید با تاجی به سوی من می آمدند و آن را بر سرم گذاشتند .
شب و روز تاختند تا نزدیک ایران رسیدند و قلون راه را بر آنها بست . قباد خواست در برابر او بجنگد که رستم گفت :جنگ کردن کار شما نیست . من و رخش در برابر آنها کافی هستیم رستم به سوی آنها تاخت . قلون به او حمله برد و نیزه به جوشن او کوبید . تهمتن نیزه اش را گرفت و غرید و او را از زین بلند کرد و چون مرغی که به سیخ کشیده باشند به نیزه زد وبه زمین کوفت همه سواران فرار کردند و سپاه قلون شکست یافت.
زال هرچه گله در زابلستان بود حاضر کرد و از رستم خواست تا انتخاب کند
اسبانی آوردند و در آن میان مادیانی بود پاهایی کوتاه و گوشهایی چون خنجر آبدار و با یال فراوان . او کره ای زاده بود با چشمانی سیاه با تنی پرنگار و با نیروی فیل و به اندام هیون با جرات شیر و استوار چون کوه بیستون .
رستم وقتی او را دید پسندید. از چوپان پرسید این اسب کیست؟ چوپان گفت صاحب آن را نمی شناسیم . رستم اسب را گرفت و به چوپان گفت :این اسب چند است؟ او گفت: اگر تو رستم هستی بهایش راست کردن مرز و بوم ایران است.رستم شاد شد و پیش زال رفت .
سپاهی از زابلستان حرکت کرد و در پیشاپیش سپاه رستم پهلوان و پشت او پهلوانان سالخورده بودند. افراسیاب که از آمدن آنان با خبر شده بود فرار کرد رفت .
پس از آن زال وموبدان فکر افتادن شاهی از نژاد کیان برای تاج و تخت انتخاب کنند انان نشان کیقباد را دادند .
زال به رستم سپرد که با لشکریانش به کوه البرز برود و بدون درنگ او را بیاورد .
رستم بر رخش نشست در راه ترکان به رستم رسیدند و با او به جنگ پرداختندبسیاری کشته شدند و بسیاری به سوی افراسیاب گریختند.
افراسیاب قلون را فراخواند و گفت که به دنبالشان برو .
رستم در نزدیک ی البرز جایگاه باشکوهی دید و جوانی برروی تختی در سایه نشسته و پهلوانان در اطرافش نشسته اند پس رستم نزدیک رفت و تعظیم نمود. آنها به او گفتند : ای پهلوان شایسته نیست که بگذری و فرود نیایی چون تو میهمان وما میزبان هستیم . رستم گفت :من باید به البرز کوه بروم . آنها گفتند: ای پهلوان ما از مردم آنجا هستیم و می توانیم کمکت کنیم . رستم گفت : به دنبال کیقباد هستم.همان جوان گفت : من نشانی او را دارم اگر تو بر سفره ما فرود آیی به تو خواهم گفت. رستم پذیرفت . جوان گفت : با او چه کارداری؟
رستم گفت : که از زال برایش پیامی آورده ام زیرا تخت شاهی را برایش مهیا نموده اند.
جوان خندید و گفت : قباد خودم هستم. رستم در برابر شاه تعظیم کرد .
قباد به رستم گفت : خواب دیدم که از سوی ایران دو باز سپید با تاجی به سوی من می آمدند و آن را بر سرم گذاشتند .
شب و روز تاختند تا نزدیک ایران رسیدند و قلون راه را بر آنها بست . قباد خواست در برابر او بجنگد که رستم گفت :جنگ کردن کار شما نیست . من و رخش در برابر آنها کافی هستیم رستم به سوی آنها تاخت . قلون به او حمله برد و نیزه به جوشن او کوبید . تهمتن نیزه اش را گرفت و غرید و او را از زین بلند کرد و چون مرغی که به سیخ کشیده باشند به نیزه زد وبه زمین کوفت همه سواران فرار کردند و سپاه قلون شکست یافت.
۷.۱k
۱۰ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.