ای دور ترین دور ترین دورترین یار
ای دور ترین دور ترین دورترین یار
باید بنویسم غزلی از غم بسیار
در هر نفسی یاد تو اندوه بزرگیست
در اینه ها خیره شدم بعد تو هر بار
ما هر دو از اندیشه ی بسیار شکستیم
بگذار رها گردم از این خانه ی غمبار
با هرنفسم یاد ؛ از اواز تو امد
باید بنوازم اثری با نفس تار
نقاش شوم رنگ کنم ظلمت شب را
شاید بکشم پنجره ای در دل دیوار
باید که تن از چشمه ی مهتاب بشویم
تا بشکند این بغض غم الوده ی تبدار
من پلک نبستم که تو از راه بیایی
شاید بدهی باز مرا وعده ی دیدار
افسوس که طی شد همه دوران جوانی
ای قافله ی عمر کمی دست نگهدار
باید بنویسم غزلی از غم بسیار
در هر نفسی یاد تو اندوه بزرگیست
در اینه ها خیره شدم بعد تو هر بار
ما هر دو از اندیشه ی بسیار شکستیم
بگذار رها گردم از این خانه ی غمبار
با هرنفسم یاد ؛ از اواز تو امد
باید بنوازم اثری با نفس تار
نقاش شوم رنگ کنم ظلمت شب را
شاید بکشم پنجره ای در دل دیوار
باید که تن از چشمه ی مهتاب بشویم
تا بشکند این بغض غم الوده ی تبدار
من پلک نبستم که تو از راه بیایی
شاید بدهی باز مرا وعده ی دیدار
افسوس که طی شد همه دوران جوانی
ای قافله ی عمر کمی دست نگهدار
۳.۱k
۲۱ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.