انقدر خستم که حتی حال ندارم حرف بزنم. انقدر غمگینم که اگه
انقدر خستم که حتی حال ندارم حرف بزنم. انقدر غمگینم که اگه یه نفر ازم بپرسه چته میزنم زیر گریه. انقدر نا امید که میشه وجود خدارو انکار کرد، انقدر دلتنگ که انگار درحال ذوب شدنم، انقدر کلافه که نمیتونم بخوابم، انقدر دلشکسته که هر آن ممکنه تیکه هام زخمیم کنن، و انقدر منتظر که حتی علفایی که زیر پاهام سبز شده بودن هم از جا کنده شدن. دلم میخواد برم روی تختم، پتو رو بپیچم دورم و آروم آروم تموم بشم، دلم میخواد برم تو خیابون و هرکیو دیدم یقشو بگیرم بگم میشه کمکم کنی؟ من خستم، میشه برام یکاری کنی؟نمیدونم فشارا بیشتر شدن یا من کم طاقت، دلم میخواد از همه چی فرار کنم، دلم میخواد یه مدت هیچ صدایی نشنوم، هیچ چیزی نبینم، هیچکس صدام نکنه، هیچکسو صدا نکنم، من هیچی نمیدونم، فقط اینو میدونم که تحمل این وضع تقریبا برام غیر ممکنه. چقدر این منی که انقدر کم آورده برام غریبهس.
۸.۴k
۱۵ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.