زارا
زارا*
دانههای درشت برف از آسمان میبارید. از پشت پنجره داخل حیاط را نگاه میکردم. آدمبرفیام همانجا زیر برف مانده بود.
***
دیشب که خواب بودم؛ برف شروع شده بود. صبح با دیدن برفها خیلی خوشحال شدم و مامان را خبر کردم.
بابا که از اداره برگشت؛ لباس گرم تنم کرد و رفتیم حیاط.
بابا با پارو و من هم با بیلچه مشغولِ جمع کردن برفهای داخل حیاط شدیم. برفها روی هم ریختیم. تلنبار که شد؛ یک آدم برفی بزرگ درست کردیم. مامان هم به کمک ما آمد. او یک هویج بزرگ و کلاه باف بابا و یک شال گردن کهنه با خود آورده بود.
هویج را بجای دماغ آدم برفی گذاشتیم. بابا کلاه را سرش گذاشت و مامان هم شال گردن را دور گردنش انداخت.
همینکه شروع به عکس گرفتن با آدم برفی شدیم، بارش برف شروع شد. مجبور شدیم داخل خانه برویم. دلم نمیآمد که "زارا" را تنها بگذارم. "زارا" اسم آدم برفی ما بود.
همگی داخل رفتیم. من جلوی پنجرهی حیاط به بارش زیبای برف و آدم برفی تنهایم، نگاه میکردم. نمیدونستم آنجا، سردش هست یا گرم. لامپ حیاط را روشن گذاشته بودم که "زارا" از تاریکی نترسد. زیر نور لامپ و بارش آرام برف، تصویر زیبایی شکل گرفته بود. مامان یک لیوان شیرکاکائو داغ برایم آورد و گفت: نگران نباش، فردا دوباره، میرویم پیش زارا.
- میشود برایش یک پتو ببریم؟!
- پتو! چرا؟!
- میترسم که آن بیرون سرما بخورد.
مامان لبخندی به من زد و گفت: نیازی به پتو ندارد! زارا مثل همهی آدمبرفیها عاشق هوای سرد و برفی است.
***
فردا صبحِ زود از خواب بیدار شدم. دیشب، قبل از خواب برای "زارا" تصویرش را کشیدم. یک آدمبرفی تپل و سفید و مهربان. نقاشی را نشانش دادم. چیزی نگفت. انگار از اینکه دیشب تنهایش گذاشته بودم؛ دلخور بود. اما مامان میگفت: همهی آدمبرفیها مغرور هستند؛ به این خاطر کمتر با کسی گرم میگیرند و حرف میزنند.
بعدازظهر که بابا برگشت؛ دوباره حیاط رفتیم. بابا شاخههای درخت خرمالوی، داخل حیاط را تکاند.
- اینجوری سبک میشود و دیگر سنگینی برف، شاخههایش را نمیشکند.
در حین تکاندن شاخهها، خرمالویی مانده بر یکی از شاخهها، جلوی "زارا" افتاد. لبخندی بر صورت "زارا" نقش بست.
صبح مامان را دیدم که با اسپری قرمز رنگی، برایش دهان کشیده بود. دو تا بافتی نخی را روی شکمش، بجای دکمه گذاشته بود.
- حالت خوبه زارا!
"زارا" در جوابم فقط لبخند زد.
مامان شانههایم را گرفت و گفت: چطوره دوباره چند عکس یادگاری بگیریم؟!
قبول کردم و رفتیم کنار "زارا". ناگهان غریبهای وارد جمع ما شد. آدم برفی از خجالت داشت آب میشد.
غریبه از بس که نرفت، "زارا" به کلی آب شد.
آن غریبه خورشید نام داشت.
#رها_فلاحی
* زارا : اسم کوردی با ریشهی لاتین، به معنای درخشان و شکوفا.
دانههای درشت برف از آسمان میبارید. از پشت پنجره داخل حیاط را نگاه میکردم. آدمبرفیام همانجا زیر برف مانده بود.
***
دیشب که خواب بودم؛ برف شروع شده بود. صبح با دیدن برفها خیلی خوشحال شدم و مامان را خبر کردم.
بابا که از اداره برگشت؛ لباس گرم تنم کرد و رفتیم حیاط.
بابا با پارو و من هم با بیلچه مشغولِ جمع کردن برفهای داخل حیاط شدیم. برفها روی هم ریختیم. تلنبار که شد؛ یک آدم برفی بزرگ درست کردیم. مامان هم به کمک ما آمد. او یک هویج بزرگ و کلاه باف بابا و یک شال گردن کهنه با خود آورده بود.
هویج را بجای دماغ آدم برفی گذاشتیم. بابا کلاه را سرش گذاشت و مامان هم شال گردن را دور گردنش انداخت.
همینکه شروع به عکس گرفتن با آدم برفی شدیم، بارش برف شروع شد. مجبور شدیم داخل خانه برویم. دلم نمیآمد که "زارا" را تنها بگذارم. "زارا" اسم آدم برفی ما بود.
همگی داخل رفتیم. من جلوی پنجرهی حیاط به بارش زیبای برف و آدم برفی تنهایم، نگاه میکردم. نمیدونستم آنجا، سردش هست یا گرم. لامپ حیاط را روشن گذاشته بودم که "زارا" از تاریکی نترسد. زیر نور لامپ و بارش آرام برف، تصویر زیبایی شکل گرفته بود. مامان یک لیوان شیرکاکائو داغ برایم آورد و گفت: نگران نباش، فردا دوباره، میرویم پیش زارا.
- میشود برایش یک پتو ببریم؟!
- پتو! چرا؟!
- میترسم که آن بیرون سرما بخورد.
مامان لبخندی به من زد و گفت: نیازی به پتو ندارد! زارا مثل همهی آدمبرفیها عاشق هوای سرد و برفی است.
***
فردا صبحِ زود از خواب بیدار شدم. دیشب، قبل از خواب برای "زارا" تصویرش را کشیدم. یک آدمبرفی تپل و سفید و مهربان. نقاشی را نشانش دادم. چیزی نگفت. انگار از اینکه دیشب تنهایش گذاشته بودم؛ دلخور بود. اما مامان میگفت: همهی آدمبرفیها مغرور هستند؛ به این خاطر کمتر با کسی گرم میگیرند و حرف میزنند.
بعدازظهر که بابا برگشت؛ دوباره حیاط رفتیم. بابا شاخههای درخت خرمالوی، داخل حیاط را تکاند.
- اینجوری سبک میشود و دیگر سنگینی برف، شاخههایش را نمیشکند.
در حین تکاندن شاخهها، خرمالویی مانده بر یکی از شاخهها، جلوی "زارا" افتاد. لبخندی بر صورت "زارا" نقش بست.
صبح مامان را دیدم که با اسپری قرمز رنگی، برایش دهان کشیده بود. دو تا بافتی نخی را روی شکمش، بجای دکمه گذاشته بود.
- حالت خوبه زارا!
"زارا" در جوابم فقط لبخند زد.
مامان شانههایم را گرفت و گفت: چطوره دوباره چند عکس یادگاری بگیریم؟!
قبول کردم و رفتیم کنار "زارا". ناگهان غریبهای وارد جمع ما شد. آدم برفی از خجالت داشت آب میشد.
غریبه از بس که نرفت، "زارا" به کلی آب شد.
آن غریبه خورشید نام داشت.
#رها_فلاحی
* زارا : اسم کوردی با ریشهی لاتین، به معنای درخشان و شکوفا.
۲.۲k
۲۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.