بیخیالِ لباس های مشکی و کفش های کتانی ام
بیخیالِ لباسهای مشکی و کفشهای کتانیام
حواسم پرت تو که میشود
دلم هوای روسری قرمز رنگم را میکند و تق تقِ پاشنههای کوتاه و بلند!
هوای زیبایی چشمهایم در چشم تو!
حواسم پرت تو که میشود
تمام حرفهایت را روبه روی آینه مرور میکنم
ادایت را درمیآورم و از زبان تو
قربان صدقههایت را نثار خودم میکنم..
حواسم پرت تو که میشود
بیخیال آرایش همیشگی،
خودم را از جلوی آینه کنار میزنم
میبرم یکی دو کوچه آنطرفتر از خانه
جایی حوالی بوسههای خداحافظیات
پشت آخرین شمشادی که هنوز سبز است
چند بوسهی دست اول میگذارم روی طاقچهی پنجرهای که همیشه بسته بود!
قدم میزنم و سهراب زمزمه میکنم
حواسم پرت تو که میشود
با لبخند هرعابری مست میشوم
دیوانگیهایم شهر را پر میکند
و حالم
عجیب خــوب میشود..
حواسم را پرت تو که میکنم
درست همانجا کنار تنهاییات
کنار لحظات نفس گیری که خیال میکنی در آن دورها
کسی به یادت نیست،
لبخندی میشوم روی لبهای کسی که دوستش داری!
صوتی که بابا صدایت میکند
ردپای طفلی میشوم روی سینه مردانهات..
حواسم را که از حوالیات میگذرانم،
آنقدر خوب و خواستنی میشوی که عطرت نفسم را میبُرد!
بو میکشم تمام دوریات را..
یادم میرود نیستی و باز هم دو فنجان روی میز خواهم گذاشت!..
یادم میرود کافههای جدید شهر
هیچ یک از خاطراتمان را نساختهاند اما
میزهای شمارهی دوازده،
تا همیشه در تملک ما خواهد بود!
تمام مسیر را
هر چقدر طولانی باشد
پیاده برمیگردم و کم کم
یک چیزهایی دستگیرم میشود
اینکه نبودنت با غروب تناسب عجیبی دارد!
و آن پارکِ ابدی
هر روز برای چشم غرههایم
دهن کجی میکند!
حواسم که پرت میشود به این روزهایت
تازه میفهمم که چرا خط چشم
مناسب چشمهای بارانی نیست..
و جیغتر از رژهای قرمز
فریادیست که در گلویمان مُرد!
حواسم را که پرتِ آغوشت میکنم ،
زیباییام دو چندان میشود
و این باران است
که تمام شهر را میبارد..
. #زهرا_مهدوی
حواسم پرت تو که میشود
دلم هوای روسری قرمز رنگم را میکند و تق تقِ پاشنههای کوتاه و بلند!
هوای زیبایی چشمهایم در چشم تو!
حواسم پرت تو که میشود
تمام حرفهایت را روبه روی آینه مرور میکنم
ادایت را درمیآورم و از زبان تو
قربان صدقههایت را نثار خودم میکنم..
حواسم پرت تو که میشود
بیخیال آرایش همیشگی،
خودم را از جلوی آینه کنار میزنم
میبرم یکی دو کوچه آنطرفتر از خانه
جایی حوالی بوسههای خداحافظیات
پشت آخرین شمشادی که هنوز سبز است
چند بوسهی دست اول میگذارم روی طاقچهی پنجرهای که همیشه بسته بود!
قدم میزنم و سهراب زمزمه میکنم
حواسم پرت تو که میشود
با لبخند هرعابری مست میشوم
دیوانگیهایم شهر را پر میکند
و حالم
عجیب خــوب میشود..
حواسم را پرت تو که میکنم
درست همانجا کنار تنهاییات
کنار لحظات نفس گیری که خیال میکنی در آن دورها
کسی به یادت نیست،
لبخندی میشوم روی لبهای کسی که دوستش داری!
صوتی که بابا صدایت میکند
ردپای طفلی میشوم روی سینه مردانهات..
حواسم را که از حوالیات میگذرانم،
آنقدر خوب و خواستنی میشوی که عطرت نفسم را میبُرد!
بو میکشم تمام دوریات را..
یادم میرود نیستی و باز هم دو فنجان روی میز خواهم گذاشت!..
یادم میرود کافههای جدید شهر
هیچ یک از خاطراتمان را نساختهاند اما
میزهای شمارهی دوازده،
تا همیشه در تملک ما خواهد بود!
تمام مسیر را
هر چقدر طولانی باشد
پیاده برمیگردم و کم کم
یک چیزهایی دستگیرم میشود
اینکه نبودنت با غروب تناسب عجیبی دارد!
و آن پارکِ ابدی
هر روز برای چشم غرههایم
دهن کجی میکند!
حواسم که پرت میشود به این روزهایت
تازه میفهمم که چرا خط چشم
مناسب چشمهای بارانی نیست..
و جیغتر از رژهای قرمز
فریادیست که در گلویمان مُرد!
حواسم را که پرتِ آغوشت میکنم ،
زیباییام دو چندان میشود
و این باران است
که تمام شهر را میبارد..
. #زهرا_مهدوی
۵.۴k
۱۷ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.