ملکه قلب یخیم(پارت 1)
Part 1
دیانا:روز آخر دانشگاه بود و باید پول هامو جمع میکردم و وسایل رشته گرافیکم رو کامل میکردم
(دیانا پدر و مادرش مردن و هیچ خواهر برادری نداره دوست صمیمیش اسمش نیکا است که از اول دانشگاه تا الان باهاش دوستای زیادی داره اون توی یه کافی شاپ کار میکنه و عصر ها
صاحب کارش خیلی سرش داد میزنع و به زور بهش پول میده دیانا هم به این کار خیلی احتیاج داره برای اینکه وسایل گرافیک رو بخره )
دیانا:رفتیم دانشگاه و این روز با روزای دیگه فرق داشت
چون همه خوشحال بودن و کلاه هاشون رو پرت میکردن هوا
فقد من بودم که ناراحت بودم
نیکا:هوی چته
دیانا:هیچ
نیکا:دروغ نگو به من
دیانا:نیکا میشه تنهام بزاری
نیکا:من میرم ولی بعد برمیگردم
دیانا:همیشه احساس حقیر بودن میکردم چون الان که دارم فکر میکنم بجز اینکه کارم رو عوض کنم هیچ راه دیگه ای نداشتم
نیکا:خب خب خب حالا بگو ببینم چته
دیانا:خب من الان دو ماهه که هیچ پولی ندارم فقد به اندازه خوردن و رفت و آمد صاحب کارم بم پول نمیده
نیکا:خب من بت یه کار رو پیشنهاد میدم که من خودم هم امشب میخوام برم (نیکا پیش مادرش زندگی میکرد و پدرش هم که مدتی بود که زن دیگه ای داشت و خارج از کشور بود )تو هم بیا پول خیلی خوبی میدن هر شب 3 میلیون
دیانا:خب کارمون چیه
نیکا: میریم و از مهمان های اونجا پذیرایی میکنیم یه سالن مهمانی هستش
دیانا:خب من هم میام
نیکا:آره گفتن که میتونی دو نفر بیاری
دیانا:خب باشه آدرس رو بفرست
...
دیانا:رفتم خونه ساعت 5 بود خیالم راحت بود که پول فردامو در میارم خوابیدم.
...
دیانا:وایییی ساعت 7 باید آماده شممم ،نیکا دو بار زنگ زده
نیکا:آلو دیانا
دیانا:الو الان آماده میشم
نیکا:من ساعت هشت میرم تو هم بیا
دیانا: اوکی
دیانا:پاشدم رفتم یه شلوار مام ذغالی و یه مانتو بنفش پوشیدم شال سیاه ساده ام رو انداختم ،آرایشم اینطوری بود که یه تینت و یه ضد آفتاب بی رنگ و یه ریمل زدم و رفتم ،کیف بنفشم رو گذاشتم و تینت ،عطر و گوشیمو گذاشتم و رفتم
...
نیکا :دیانا بیا باید بریم لباس بپوشیم
دیانا:اوکی
نیکا:رفتیم دیدیم یه پیراهن حالت نیم تنه ،کت سیاه،دامن ،ساپورت جورابی و کفش های پاشنه کوتاه سیاه بهمون دادن
دیانا:اینا که نصف بدنمون معلومه
نیکا:مجبوریم ولش کن بیا بپوشیم
دیانا:رفتیم و لباس هارو پوشیدیدم
نیکا:بریم دفتر این آقاهه که ببینیم چی میگه
...
امیر: سلام من امیر روز هستم صاحب کار شما
نیکا و دیانا:سلام
امیر:اینجا باید درست از مهمان ها پذیرایی بشه مودبانه رفتار میکنید
نیکا و دیانا:باشه
امیر:تو همون نگاه اول از دختر خیلی خوشم اومد همون که قدش کوتاه
#ملکه
#رمان
دیانا:روز آخر دانشگاه بود و باید پول هامو جمع میکردم و وسایل رشته گرافیکم رو کامل میکردم
(دیانا پدر و مادرش مردن و هیچ خواهر برادری نداره دوست صمیمیش اسمش نیکا است که از اول دانشگاه تا الان باهاش دوستای زیادی داره اون توی یه کافی شاپ کار میکنه و عصر ها
صاحب کارش خیلی سرش داد میزنع و به زور بهش پول میده دیانا هم به این کار خیلی احتیاج داره برای اینکه وسایل گرافیک رو بخره )
دیانا:رفتیم دانشگاه و این روز با روزای دیگه فرق داشت
چون همه خوشحال بودن و کلاه هاشون رو پرت میکردن هوا
فقد من بودم که ناراحت بودم
نیکا:هوی چته
دیانا:هیچ
نیکا:دروغ نگو به من
دیانا:نیکا میشه تنهام بزاری
نیکا:من میرم ولی بعد برمیگردم
دیانا:همیشه احساس حقیر بودن میکردم چون الان که دارم فکر میکنم بجز اینکه کارم رو عوض کنم هیچ راه دیگه ای نداشتم
نیکا:خب خب خب حالا بگو ببینم چته
دیانا:خب من الان دو ماهه که هیچ پولی ندارم فقد به اندازه خوردن و رفت و آمد صاحب کارم بم پول نمیده
نیکا:خب من بت یه کار رو پیشنهاد میدم که من خودم هم امشب میخوام برم (نیکا پیش مادرش زندگی میکرد و پدرش هم که مدتی بود که زن دیگه ای داشت و خارج از کشور بود )تو هم بیا پول خیلی خوبی میدن هر شب 3 میلیون
دیانا:خب کارمون چیه
نیکا: میریم و از مهمان های اونجا پذیرایی میکنیم یه سالن مهمانی هستش
دیانا:خب من هم میام
نیکا:آره گفتن که میتونی دو نفر بیاری
دیانا:خب باشه آدرس رو بفرست
...
دیانا:رفتم خونه ساعت 5 بود خیالم راحت بود که پول فردامو در میارم خوابیدم.
...
دیانا:وایییی ساعت 7 باید آماده شممم ،نیکا دو بار زنگ زده
نیکا:آلو دیانا
دیانا:الو الان آماده میشم
نیکا:من ساعت هشت میرم تو هم بیا
دیانا: اوکی
دیانا:پاشدم رفتم یه شلوار مام ذغالی و یه مانتو بنفش پوشیدم شال سیاه ساده ام رو انداختم ،آرایشم اینطوری بود که یه تینت و یه ضد آفتاب بی رنگ و یه ریمل زدم و رفتم ،کیف بنفشم رو گذاشتم و تینت ،عطر و گوشیمو گذاشتم و رفتم
...
نیکا :دیانا بیا باید بریم لباس بپوشیم
دیانا:اوکی
نیکا:رفتیم دیدیم یه پیراهن حالت نیم تنه ،کت سیاه،دامن ،ساپورت جورابی و کفش های پاشنه کوتاه سیاه بهمون دادن
دیانا:اینا که نصف بدنمون معلومه
نیکا:مجبوریم ولش کن بیا بپوشیم
دیانا:رفتیم و لباس هارو پوشیدیدم
نیکا:بریم دفتر این آقاهه که ببینیم چی میگه
...
امیر: سلام من امیر روز هستم صاحب کار شما
نیکا و دیانا:سلام
امیر:اینجا باید درست از مهمان ها پذیرایی بشه مودبانه رفتار میکنید
نیکا و دیانا:باشه
امیر:تو همون نگاه اول از دختر خیلی خوشم اومد همون که قدش کوتاه
#ملکه
#رمان
۶.۶k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.