چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁶²
مثل یه بت، زل زده بود به یه نقطه نامعلوم. جرعت بلند شدن نداشت چون خوب میدونست چقدر اوضاعش خرابه.
تنها استرس داشت که نکنه کسی وارد اتاق بشه و بوی رایحه اش رو استشمام کنه..مطمئنا جونگکوک اون شخص رو میکشت.
با استرس بلند شد و لرزید. هیت شدن یه امگا اونم وسط گله آلفاهای گرسنه؟ قطعا خود بدبختی بود!
حالا باید چه خاکی تو سرش میریخت؟ چطوری جونگکوک رو خبردار میکرد وقتی گوشی کوفتیش شارژ تموم کرده بود؟؟ از حرص زیاد کوسن کاناپه رو برداشت و روی دهنش گذاشت و جیغ محکمی کشید.
تمام وسایل اتاق جونگکوک رو زیر و رو کرد تا یه بلاک کننده رایحه پیدا کنه اما هیچی به هیچی.
هر لحظه درد زیر دلش بیشتر میشد و بهش یاداوری میکرد چقدر بدشانسه. تنها با بغض نشست. هیچ ایده ایی نداشت چیکار کنه تا جلوگیری کنه از انتشار رایحه لعنتیش که لحظه به لحظه شیرین تر میشد. چشماش رو محکم بست و سعی کرد با جونگکوک ارتباط ذهنی برقرار کنه اما عجیب بود، نمیدونست چرا نمیتونه. بعدا حتما ازش میپرسید.
پتو گوشه کاناپه رو برداشت و دور خودش پیچید. دستاش رو دور شکمش پیچوند تا از درد وحشتناکش کم کنه. تنها به همه الهه ها قسم میداد تا موج اول هیتش دیر به سراغش بیاد.
با صدای محکم در توی جاش پرید و با ترس به کسی که داخل شده بود نگاه کرد. تمین!
پسرک آلفا، ماتش برده بود. نمیتونست این بوی شیرین که متعلق به جفت رئیسش بود رو تحمل کنه. تنها سریع خواست از در بیرون بره که صدای جیمین اومد: تمینننن! لطفااا..خواهش میکنم به جونگکوک بگو بیادد باشهه؟؟
پسر بدون نگاه کردن سر تکون داد و با عذرخواستن بیرون رفت.
خجالت زده شده، قطره اشکی از چشمش چکید.
تنها دو دقیقه صبر کافی بود تا در محکم تر باز بشه و غرش گرگ جونگکوک رو بشنوه.
سریع از جاش بلند شد و با بغض به صورت اعصبانی جونگکوک نگاه کرد: لطفااا..بیا فقط بریم از اینجا.
مرد بزرگتر کتش رو برداشت و بعد گذاشتن رایحه اش روی جیمین یه دستش رو دور کمر پسر حلقه کرد و گفت: همراه با من تند میای! باشه؟
خودشو بیشتر به الفا چسبوند و سر تکون داد.
وقتی از در بیرون رفتن چشماش رو محکم بست و فقط حرکت کرد. خجالت زده میشد اگه میدید تمامی کارکنان اونجا دارن نگاهش میکنن.
حس میکرد داره زره زره ذوب میشه.
نمیدونست چطوری سوار ماشین شدن و کی به خونه رسیدن.
فقط خودشو تو حموم پرت کرد و در محکم قفل کرد. بدبختر از این نمیشد!
ادامه در کامنت اول👇🏻
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁶²
مثل یه بت، زل زده بود به یه نقطه نامعلوم. جرعت بلند شدن نداشت چون خوب میدونست چقدر اوضاعش خرابه.
تنها استرس داشت که نکنه کسی وارد اتاق بشه و بوی رایحه اش رو استشمام کنه..مطمئنا جونگکوک اون شخص رو میکشت.
با استرس بلند شد و لرزید. هیت شدن یه امگا اونم وسط گله آلفاهای گرسنه؟ قطعا خود بدبختی بود!
حالا باید چه خاکی تو سرش میریخت؟ چطوری جونگکوک رو خبردار میکرد وقتی گوشی کوفتیش شارژ تموم کرده بود؟؟ از حرص زیاد کوسن کاناپه رو برداشت و روی دهنش گذاشت و جیغ محکمی کشید.
تمام وسایل اتاق جونگکوک رو زیر و رو کرد تا یه بلاک کننده رایحه پیدا کنه اما هیچی به هیچی.
هر لحظه درد زیر دلش بیشتر میشد و بهش یاداوری میکرد چقدر بدشانسه. تنها با بغض نشست. هیچ ایده ایی نداشت چیکار کنه تا جلوگیری کنه از انتشار رایحه لعنتیش که لحظه به لحظه شیرین تر میشد. چشماش رو محکم بست و سعی کرد با جونگکوک ارتباط ذهنی برقرار کنه اما عجیب بود، نمیدونست چرا نمیتونه. بعدا حتما ازش میپرسید.
پتو گوشه کاناپه رو برداشت و دور خودش پیچید. دستاش رو دور شکمش پیچوند تا از درد وحشتناکش کم کنه. تنها به همه الهه ها قسم میداد تا موج اول هیتش دیر به سراغش بیاد.
با صدای محکم در توی جاش پرید و با ترس به کسی که داخل شده بود نگاه کرد. تمین!
پسرک آلفا، ماتش برده بود. نمیتونست این بوی شیرین که متعلق به جفت رئیسش بود رو تحمل کنه. تنها سریع خواست از در بیرون بره که صدای جیمین اومد: تمینننن! لطفااا..خواهش میکنم به جونگکوک بگو بیادد باشهه؟؟
پسر بدون نگاه کردن سر تکون داد و با عذرخواستن بیرون رفت.
خجالت زده شده، قطره اشکی از چشمش چکید.
تنها دو دقیقه صبر کافی بود تا در محکم تر باز بشه و غرش گرگ جونگکوک رو بشنوه.
سریع از جاش بلند شد و با بغض به صورت اعصبانی جونگکوک نگاه کرد: لطفااا..بیا فقط بریم از اینجا.
مرد بزرگتر کتش رو برداشت و بعد گذاشتن رایحه اش روی جیمین یه دستش رو دور کمر پسر حلقه کرد و گفت: همراه با من تند میای! باشه؟
خودشو بیشتر به الفا چسبوند و سر تکون داد.
وقتی از در بیرون رفتن چشماش رو محکم بست و فقط حرکت کرد. خجالت زده میشد اگه میدید تمامی کارکنان اونجا دارن نگاهش میکنن.
حس میکرد داره زره زره ذوب میشه.
نمیدونست چطوری سوار ماشین شدن و کی به خونه رسیدن.
فقط خودشو تو حموم پرت کرد و در محکم قفل کرد. بدبختر از این نمیشد!
ادامه در کامنت اول👇🏻
۷.۲k
۲۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.